خورشید که شد تجزیه، ترکیب ندارد
خورشید که شد تجزیه، ترکیب ندارد
نوری است به هم ریخته، ترتیب ندارد
گودال پر از بغض انارینۀ سرخی است
این سرخ معطر شده را سیب ندارد
بر حاشیۀ دفتر سرمشق شقایق
جز لالۀ زخمش، گل تذهیب ندارد
این اشک مرا تا لب گودال فرستاد
جز گونه لب تشنگیام شیب ندارد
حالا که نماز شب تقدیر شکسته است
پس نافلۀ قافله تعقیب ندارد
خورشید چه خوش بر تن نیزار درخشید
نوری است که شد تجزیه، ترکیب ندارد
تا شرح دهم تشنگی مرثیهها را
باید که بچینم همۀ قافیهها را
این حادثۀ سرخ که در حافظه جاری است
انداخته از پلک غزل، مرثیهها را
باید که نفس تازه کنیم از غزلی سرخ
تا شعر معطّر کند از خود ریهها را
هی شهد غزلخوانی او روی زمین ریخت
میریخت که سیراب کند بادیهها را
جوشید غزل پشت غزل از کلماتش
شاعر! به تماشا بنشین قافیهها را
بارید به رگهای زمین خون خدا تا
تنظیم کند با نفسش ثانیهها را
باید به نمایش بگذارم غم او را
بر پردۀ ماتم ببرم تعزیهها را
هر گوشۀ شش گوشۀ او نظم منظّم
میریخت به هم نظم همه زاویهها را
فرداست که در سایۀ خورشید نشیند
آن ندبه که جانسوز کند ناحیهها را
شاعر: رضا یزدانی
نوری است به هم ریخته، ترتیب ندارد
گودال پر از بغض انارینۀ سرخی است
این سرخ معطر شده را سیب ندارد
بر حاشیۀ دفتر سرمشق شقایق
جز لالۀ زخمش، گل تذهیب ندارد
این اشک مرا تا لب گودال فرستاد
جز گونه لب تشنگیام شیب ندارد
حالا که نماز شب تقدیر شکسته است
پس نافلۀ قافله تعقیب ندارد
خورشید چه خوش بر تن نیزار درخشید
نوری است که شد تجزیه، ترکیب ندارد
تا شرح دهم تشنگی مرثیهها را
باید که بچینم همۀ قافیهها را
این حادثۀ سرخ که در حافظه جاری است
انداخته از پلک غزل، مرثیهها را
باید که نفس تازه کنیم از غزلی سرخ
تا شعر معطّر کند از خود ریهها را
هی شهد غزلخوانی او روی زمین ریخت
میریخت که سیراب کند بادیهها را
جوشید غزل پشت غزل از کلماتش
شاعر! به تماشا بنشین قافیهها را
بارید به رگهای زمین خون خدا تا
تنظیم کند با نفسش ثانیهها را
باید به نمایش بگذارم غم او را
بر پردۀ ماتم ببرم تعزیهها را
هر گوشۀ شش گوشۀ او نظم منظّم
میریخت به هم نظم همه زاویهها را
فرداست که در سایۀ خورشید نشیند
آن ندبه که جانسوز کند ناحیهها را
شاعر: رضا یزدانی
۱۲۰
۲۸ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.