ارباب بی منطق🖤پارت 14
از زبون ا٫ت
دستم را گذاششتم رودستش وگفتم نه خودم میکنم ، توچشمام نگاه کرد وفوری نگاهش را دزدید وسریع دستما که رومچش بود را پرت کرد اون ور وگفت خفه شو تو به من نمیگی چیکار کنم وچیکار نکنم خیلی بیرحم بود بعدشم به کارش ادامه داد ولی لباسم را تا بالای نافم بیشتر بالا نکشید همین خیالم را راحت کرد در همین موقع بادیگارد درا زد کوکگفت بیا داخل بادیگارد اومد تو گفت ق قربان مادرتون اومده
از زبون جونگ کوک:
دیدم بادیگارد گفت مادرم اومده تا اینا شنیدم دست از کارم کشیدم ورفتم به بیرون دیدم به نیزدیک ۵۰ بادیگارد اومده برای یک کار فوری رفته بود المان دیدم با گریه اومد وبغلم کرد وگفت پسرم پدرت مرد😭😭 با لحن خیلی ساده گفتم منم انتقامش را گرفتم وبا نگاه سرد همیشگیم بهش نگاه کردم حتی سعی در بغل کردنش نکردم دستام کنارم ول بودند مادرم ازم جدا شد وگفت جونگ کوک نباید بزاری کسی خاندان جئون را زیر حرف ببرع با لحن سرد گفتم لازم نیست نگران باشی برو اتاقت لطفا کار خیلی پارم مامان وبا قدم هام سریع رفتم تو اتاقم دیدم رو تختم خوابیده کسی تاحالا نزاشته بودم بیاد داخل اتاقم چرا گذاشنم این دختره ی برده بیاد اینجا اومدم داد بزنم که ببرن گورش را گم کنند تو سلولش که یک دفعه دیدم تو خواب از چشماش داره چکه چکه اشک میاد پایین حالم یک جوری شد زودی از اون اتاق رفتم بیرون وبه بادیگار گفتم:
حواست بهش باشه نزار کسی بره تو اتاق
گفت:چشم رئیس
رفتم تو حیاط وروی صندلی الاچیق نشستم وبه خدمتکار گفتم برام چایی بیاره در همون موقه یک دفعه فکرم رفت طرف نامجون جاسوسی که توی عمارتش گذاشته بودم خبر داده بود سعی میکنه با اون پسره ی برده جیهوپ رابطه دوستی بده حتما فکر کرده میتونه با کمک از اون منا شکست بده😏 برا همین تهیونگ وجیمینا خبر کردم که تمام نقاط ضعف عمارت را درست کنند وافرادا بیشتر کنند
از زبون نامجون: بلاخره با جیهوپ حرف زدم وبا هم دست دوستی دادیم بهم گفت یک راه مخفی داره عمارت جئون یا کمک اون راه میتونم قشنگ از پشت بهشون ضربه بزنم قرار بود شب حرکت کنیم که....
لطفا حمایت باشه کاری نکنید شرطیش بکنم
دستم را گذاششتم رودستش وگفتم نه خودم میکنم ، توچشمام نگاه کرد وفوری نگاهش را دزدید وسریع دستما که رومچش بود را پرت کرد اون ور وگفت خفه شو تو به من نمیگی چیکار کنم وچیکار نکنم خیلی بیرحم بود بعدشم به کارش ادامه داد ولی لباسم را تا بالای نافم بیشتر بالا نکشید همین خیالم را راحت کرد در همین موقع بادیگارد درا زد کوکگفت بیا داخل بادیگارد اومد تو گفت ق قربان مادرتون اومده
از زبون جونگ کوک:
دیدم بادیگارد گفت مادرم اومده تا اینا شنیدم دست از کارم کشیدم ورفتم به بیرون دیدم به نیزدیک ۵۰ بادیگارد اومده برای یک کار فوری رفته بود المان دیدم با گریه اومد وبغلم کرد وگفت پسرم پدرت مرد😭😭 با لحن خیلی ساده گفتم منم انتقامش را گرفتم وبا نگاه سرد همیشگیم بهش نگاه کردم حتی سعی در بغل کردنش نکردم دستام کنارم ول بودند مادرم ازم جدا شد وگفت جونگ کوک نباید بزاری کسی خاندان جئون را زیر حرف ببرع با لحن سرد گفتم لازم نیست نگران باشی برو اتاقت لطفا کار خیلی پارم مامان وبا قدم هام سریع رفتم تو اتاقم دیدم رو تختم خوابیده کسی تاحالا نزاشته بودم بیاد داخل اتاقم چرا گذاشنم این دختره ی برده بیاد اینجا اومدم داد بزنم که ببرن گورش را گم کنند تو سلولش که یک دفعه دیدم تو خواب از چشماش داره چکه چکه اشک میاد پایین حالم یک جوری شد زودی از اون اتاق رفتم بیرون وبه بادیگار گفتم:
حواست بهش باشه نزار کسی بره تو اتاق
گفت:چشم رئیس
رفتم تو حیاط وروی صندلی الاچیق نشستم وبه خدمتکار گفتم برام چایی بیاره در همون موقه یک دفعه فکرم رفت طرف نامجون جاسوسی که توی عمارتش گذاشته بودم خبر داده بود سعی میکنه با اون پسره ی برده جیهوپ رابطه دوستی بده حتما فکر کرده میتونه با کمک از اون منا شکست بده😏 برا همین تهیونگ وجیمینا خبر کردم که تمام نقاط ضعف عمارت را درست کنند وافرادا بیشتر کنند
از زبون نامجون: بلاخره با جیهوپ حرف زدم وبا هم دست دوستی دادیم بهم گفت یک راه مخفی داره عمارت جئون یا کمک اون راه میتونم قشنگ از پشت بهشون ضربه بزنم قرار بود شب حرکت کنیم که....
لطفا حمایت باشه کاری نکنید شرطیش بکنم
۹.۴k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.