تک پارتی جونگکوک
کوک_
ا/ت +
ا/ت و جونگ کوک بعد ۸ سال تونستن همو پیدا کنن ، وقتی ۱۳ سالشون بود بخاطر پدر قمار بازشون گمشدن!!
_ ا/تتتتت میکشمتتتتت!
با صدای فریاد جونگ کوک از جات پریدی و قلبت به شدت به قفسه سینه ات کوبیده شد، خواستی جوابش رو بدی که تازه یادت افتاد که چرا جونگ کوک عصبیه و داره فریاد میکشه؛ افکارت باعث شده بود پوزخندی گوشه لبت بشینه، با همون پوزخند گوشه لبت از جات بلند شدی و به سمت آشپزخونه رفتی و سمت دیگه ی کانتر ایستادی...
با دیدن صورت قرمز جونگ کوک که از شدت عصبانیت فکش منقبض شده بود و اخم غلیظی بین ابروهای خوش فرمش نشسته بود اولش ترسیدی ولی خیلی سریع به حالت عادی برگشتیو لب زدی:
+ چی شده داداش؟ آیگوو چی باعث شده خرگوش کوچولو انقدر عصبانی بشه؟؟!
با شنیدن جمله ات عصبانیتش بیشتر شد و با عصبانیت سرت فریاد کشید!!
_ به چه حقی پروژه دانشگاهم رو به باد دادی هااا؟؟! میکشمتتتت!!
با حرفی که زد ترسیدی و اب دهنت رو به سختی قورت دادی ولی از اونجایی که نمیخواستی کم بیاری خودت رو نترس جلوه دادی! دست به سینه شدی و لب زدی:
+ خوب کردم هفته پیش لباس مورد علاقه ام رو با قیچی پاره پورش کردی حقته، این هم به اون در...
تک خنده ی حرص داری به حرفت زد با عصبانیت لباش رو از هم باز کرد.
_ دفعه قبلش هم از قصد اتو رو گذاشتی روی پیراهن من و سوزوندیش، دختره ی پر رو فقط دعا کن دستم بهت نرسه.
سطل زباله دستش رو بالا اورد و با غیظ بهش اشاره کرد.
_ نگاه کن خجالت نمیکشی پروژه ای که یه ماه دارم روش کار میکنم رو به این روز در اوردی؟!! ببییینننن!
برات متاسفممم!
با عصبانیت و خشم سطل زباله دستش رو محکم زمین کوبید، حرکت ناگهانیش باعث شد بترسی و یه قدم به عقب بری. جونگ کوک قدمی نزدیکت شد و انگشت اشاره اش رو به سمتت گرفت، در حالی که فکش منقبض بود و زیر لب غرید:
ظ_ جلو چشمام نباش نمیخوام ببینمت برو تو اتاقت!
از حرفی که زد دلخور شدی، انتظارش رو داشتی که عصبانی بشه ولی فکر نمیکردی تا این حد عصبی بشه!
در حالی که سعی میکردی صدات نلرزه لب زدی:
+ اگه نرم چیکار میکنی ها؟!
سعی میکردی به چشماش که با خشم بهت چشم دوخته بود نگاه نکنی وقتی نفس های کش دارش به صورتت برخورد کرد متوجه شدی که دقیقا کنارت وایساده سر تو برگردوندی و به اجبار به صورتش نگاه کردی اخم غلیظ ابروهاش کم که نشده بود هیچ بیشتر هم شده بود و با غیظ به چشمات خیره شده بود، از حرفی که زده بودی خیلی پشیمون شدی با خودت گفتی کاش همون موقع به اتاقم می رفتم ولی دیگ دیر شده بود نگاهت رو از چشماش دزدیدی سایه دستش رو دیدی و با فکر اینکه میخواد بهت سیلی بزنه، پلکاتو بستی و به چشمات فشردی.
بعد از چند لحظه انگشتش رو بالای لبت احساس کردی...
_ ا/ت چ..چر..چرا از بینیت خو...خون میاد؟!
از حرفش جا خوردی و چشماتو باز کردی و انگشت خونی جونگ کوک رو دیدی و چشمات به سمت صورتش رفت برخلاف چند لحظه پیش دیگه اخمی نداشت و عصبی به نظر نمی اومد بلافاصله دستی به بینیت کشیدی، درست میگفت خون دماغ شده بودی....
دستت رو گرفت و به سمت ظرفشویی رفتید و شیر اب رو باز کرد و دستش رو روی کمرت گذاشت و با دست دیگه اش به صورتت اب پاشید.
_ چرا اینطوری شدی ها؟ حالت خوبه؟ سرت گیج نمیره؟
سرت رو به دو طرف تکون دادی و چیزی نگفتی بعد چند دقیقه که خونریزی بند اومد جونگ کوک تو رو روی صندلی نشوند و سرتو کمی بالا بردی و دستمالی که جونگ کوک بهت داده بود رو پایین بینیت نگه داشتی جونگ کوک که کنارت نشسته بود و با صدایی که هیچ اثری از عصبانیت توش نبود لب زد:
_ الان بهتری؟
اره ای زیر لب گفتی و لباتو با زبونت تر کردی و ادامه دادی:
+؛جونگ کوکا دیگه از دستم عصبانی نیستی؟
با یاد اوری کاری که کرده بودی نفسش رو فوت کرد و لب زد...
_ نه نیستم!
لبخند کم رنگی روی لبات نشست، توی این سه ماه این اولین بار بود که آروم بودید نه سر به سر هم میذاشتید و نه دعوا میکردید الان بهترین فرصت بود که پیشنهاد صلح بهش بدی پس لباتو از هم باز کردی:
+ بیا اتش بس کنیم، قول میدم دیگه اذیتت نکنم تو هم قول بده داداش!
جونگ کوک ابروهاش رو بالا داد و دست به سینه شد
_ یه شرط داره، بهم نگو داداش...ا/ت من داداشت نیستم!!
چشمات گرد شدن و سرتو پایین اوردی و به چشمای شیطونش خیره شدی....
+م..منظورت چیه؟
از روی صندلی بلند شد و به سمتت اومد و دستش رو زیر چونت گذاشت و به سمت بالا هدایت کرد.....
_ ممکنه دوباره خون دماغ شی سرتو بالا نگه دار!!
همزمان که سرت رو بالا اورد سرش رو نزدیک صورتت کرد و یکدفعه گرمای لباش رو روی لبات حس کردی....
خودم ننوشتم
پایان
ا/ت +
ا/ت و جونگ کوک بعد ۸ سال تونستن همو پیدا کنن ، وقتی ۱۳ سالشون بود بخاطر پدر قمار بازشون گمشدن!!
_ ا/تتتتت میکشمتتتتت!
با صدای فریاد جونگ کوک از جات پریدی و قلبت به شدت به قفسه سینه ات کوبیده شد، خواستی جوابش رو بدی که تازه یادت افتاد که چرا جونگ کوک عصبیه و داره فریاد میکشه؛ افکارت باعث شده بود پوزخندی گوشه لبت بشینه، با همون پوزخند گوشه لبت از جات بلند شدی و به سمت آشپزخونه رفتی و سمت دیگه ی کانتر ایستادی...
با دیدن صورت قرمز جونگ کوک که از شدت عصبانیت فکش منقبض شده بود و اخم غلیظی بین ابروهای خوش فرمش نشسته بود اولش ترسیدی ولی خیلی سریع به حالت عادی برگشتیو لب زدی:
+ چی شده داداش؟ آیگوو چی باعث شده خرگوش کوچولو انقدر عصبانی بشه؟؟!
با شنیدن جمله ات عصبانیتش بیشتر شد و با عصبانیت سرت فریاد کشید!!
_ به چه حقی پروژه دانشگاهم رو به باد دادی هااا؟؟! میکشمتتتت!!
با حرفی که زد ترسیدی و اب دهنت رو به سختی قورت دادی ولی از اونجایی که نمیخواستی کم بیاری خودت رو نترس جلوه دادی! دست به سینه شدی و لب زدی:
+ خوب کردم هفته پیش لباس مورد علاقه ام رو با قیچی پاره پورش کردی حقته، این هم به اون در...
تک خنده ی حرص داری به حرفت زد با عصبانیت لباش رو از هم باز کرد.
_ دفعه قبلش هم از قصد اتو رو گذاشتی روی پیراهن من و سوزوندیش، دختره ی پر رو فقط دعا کن دستم بهت نرسه.
سطل زباله دستش رو بالا اورد و با غیظ بهش اشاره کرد.
_ نگاه کن خجالت نمیکشی پروژه ای که یه ماه دارم روش کار میکنم رو به این روز در اوردی؟!! ببییینننن!
برات متاسفممم!
با عصبانیت و خشم سطل زباله دستش رو محکم زمین کوبید، حرکت ناگهانیش باعث شد بترسی و یه قدم به عقب بری. جونگ کوک قدمی نزدیکت شد و انگشت اشاره اش رو به سمتت گرفت، در حالی که فکش منقبض بود و زیر لب غرید:
ظ_ جلو چشمام نباش نمیخوام ببینمت برو تو اتاقت!
از حرفی که زد دلخور شدی، انتظارش رو داشتی که عصبانی بشه ولی فکر نمیکردی تا این حد عصبی بشه!
در حالی که سعی میکردی صدات نلرزه لب زدی:
+ اگه نرم چیکار میکنی ها؟!
سعی میکردی به چشماش که با خشم بهت چشم دوخته بود نگاه نکنی وقتی نفس های کش دارش به صورتت برخورد کرد متوجه شدی که دقیقا کنارت وایساده سر تو برگردوندی و به اجبار به صورتش نگاه کردی اخم غلیظ ابروهاش کم که نشده بود هیچ بیشتر هم شده بود و با غیظ به چشمات خیره شده بود، از حرفی که زده بودی خیلی پشیمون شدی با خودت گفتی کاش همون موقع به اتاقم می رفتم ولی دیگ دیر شده بود نگاهت رو از چشماش دزدیدی سایه دستش رو دیدی و با فکر اینکه میخواد بهت سیلی بزنه، پلکاتو بستی و به چشمات فشردی.
بعد از چند لحظه انگشتش رو بالای لبت احساس کردی...
_ ا/ت چ..چر..چرا از بینیت خو...خون میاد؟!
از حرفش جا خوردی و چشماتو باز کردی و انگشت خونی جونگ کوک رو دیدی و چشمات به سمت صورتش رفت برخلاف چند لحظه پیش دیگه اخمی نداشت و عصبی به نظر نمی اومد بلافاصله دستی به بینیت کشیدی، درست میگفت خون دماغ شده بودی....
دستت رو گرفت و به سمت ظرفشویی رفتید و شیر اب رو باز کرد و دستش رو روی کمرت گذاشت و با دست دیگه اش به صورتت اب پاشید.
_ چرا اینطوری شدی ها؟ حالت خوبه؟ سرت گیج نمیره؟
سرت رو به دو طرف تکون دادی و چیزی نگفتی بعد چند دقیقه که خونریزی بند اومد جونگ کوک تو رو روی صندلی نشوند و سرتو کمی بالا بردی و دستمالی که جونگ کوک بهت داده بود رو پایین بینیت نگه داشتی جونگ کوک که کنارت نشسته بود و با صدایی که هیچ اثری از عصبانیت توش نبود لب زد:
_ الان بهتری؟
اره ای زیر لب گفتی و لباتو با زبونت تر کردی و ادامه دادی:
+؛جونگ کوکا دیگه از دستم عصبانی نیستی؟
با یاد اوری کاری که کرده بودی نفسش رو فوت کرد و لب زد...
_ نه نیستم!
لبخند کم رنگی روی لبات نشست، توی این سه ماه این اولین بار بود که آروم بودید نه سر به سر هم میذاشتید و نه دعوا میکردید الان بهترین فرصت بود که پیشنهاد صلح بهش بدی پس لباتو از هم باز کردی:
+ بیا اتش بس کنیم، قول میدم دیگه اذیتت نکنم تو هم قول بده داداش!
جونگ کوک ابروهاش رو بالا داد و دست به سینه شد
_ یه شرط داره، بهم نگو داداش...ا/ت من داداشت نیستم!!
چشمات گرد شدن و سرتو پایین اوردی و به چشمای شیطونش خیره شدی....
+م..منظورت چیه؟
از روی صندلی بلند شد و به سمتت اومد و دستش رو زیر چونت گذاشت و به سمت بالا هدایت کرد.....
_ ممکنه دوباره خون دماغ شی سرتو بالا نگه دار!!
همزمان که سرت رو بالا اورد سرش رو نزدیک صورتت کرد و یکدفعه گرمای لباش رو روی لبات حس کردی....
خودم ننوشتم
پایان
۱۱۵.۳k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.