* * زندگی متفاوت
🐾پارت 91
#leoreza
نشوندمش رو صندلی ماشین درم بستم یکم رفتم اونور تر زنگ زدم به مهراب ببینم چه اتفاقی افتاده فقط بوق متمم تو گوشم میپیچید مگه چه اتفاقی افتاده بود که من و دنبال پانیذ فرستاد بود
قدمی برداشتم که خودش زنگ زد ایکون سبز کشیدم
رضا:مهرابب معلوم کجائیئئ چیشده
مهراب:اگه فقط 2 دقیقه دیر میکردم زندگیم به باد میرف
رضا:خب بگو چیشده
مهراب:هیچی عمو معین اینا هم مورد هدف قرار گرفته بودن که اونم فهمیده بود پلیسا سر رسیدن
رضا:باشه خوبه حالشون
مهراب:اره پانیذ خوبه
نگاهی تو ماشین انداختم که سرش با دستاش گرفته بود خم شده بود و چاک سینه اش دیده میشد
نفس پر حرصی کشیدم
رضا:یکم شوکه شده هنو به خودش نیومده
مهراب:میتونی ببریش خونه من نمیتونم بیام باید پلیس ها رو دست به سر کنم کارش خیلی طول میکشع اگه زحمت نی
رضا:نه من میبرمش نگران نباش داداش برو به کارت برس فعلا
مهراب:فعلا
گوشی رو قطع کردم گذاشتم تو جیبم هنو یقه اش باز بود اعصابم به قدری خورد بود که میتونستم الان سرش داد بزنم دعواش کنم ولی الان وقتش نبود
حال خوبی نداشت
سوار ماشین شدم یه نگام کرد
پانیذ:مهراب کو (بغض)
قلبم درد کرد انگار نفس کشیدن یادم رفت وقتی بغض کرد
رضا:براش کاری پیش اومد نتونست بیاد
پانیذ:خیلی طول میکشه اره(بغض)
فهمیدم ترسیده نمیتونه بمونه خونه تنهایی
رضا:من میمونم پیشت تا مهراب بیاد
دیگه حرفی نزد فقط میلرزید و لرزشش تمومی نداشت
وارد حیاط شدم ماشین پارک کردم پانیذ از ماشین پیاده کردم انگار به جز اینکه لرز داشت بدنش سرد بود گرفتمش تو بغلم برردم اتاقش یخ یخ بود
رضا:پانیذ حالت خوبه
نگاه کرد تو چشمام منم خیره به چشم های طوفانی شده ی اون
پانیذ:بازم میاد بازم اتفاق میوفته من تحمل ندارم صداش هنوز تو گوشم نمیرن بیرون (بغض)
خیلی سر بود نمیدونم کاری که میکردم درست بود یا نه ولی نمیتونستم اینجوری ولش کنم لبام گذاشتم رو لبای سردش کامی گرفتم بی حرکت بود ولی بعد چند دقیقه به خودش اومد همراهی کرد انگار اونم دلتنگ بود بی طاقت شده بود
گاز ریزی زدم روی لب پاینش سرم عقب بردم نگاه کردم بهش
جز به جز صورتش نگاه کردم ازش سیر نمیشدم تار موهاش
به پشت گوشش هدایت کرد یقه اش باز بود این منو بی طاقت میکرد کنترلم سخت میکرد.....
#leoreza
نشوندمش رو صندلی ماشین درم بستم یکم رفتم اونور تر زنگ زدم به مهراب ببینم چه اتفاقی افتاده فقط بوق متمم تو گوشم میپیچید مگه چه اتفاقی افتاده بود که من و دنبال پانیذ فرستاد بود
قدمی برداشتم که خودش زنگ زد ایکون سبز کشیدم
رضا:مهرابب معلوم کجائیئئ چیشده
مهراب:اگه فقط 2 دقیقه دیر میکردم زندگیم به باد میرف
رضا:خب بگو چیشده
مهراب:هیچی عمو معین اینا هم مورد هدف قرار گرفته بودن که اونم فهمیده بود پلیسا سر رسیدن
رضا:باشه خوبه حالشون
مهراب:اره پانیذ خوبه
نگاهی تو ماشین انداختم که سرش با دستاش گرفته بود خم شده بود و چاک سینه اش دیده میشد
نفس پر حرصی کشیدم
رضا:یکم شوکه شده هنو به خودش نیومده
مهراب:میتونی ببریش خونه من نمیتونم بیام باید پلیس ها رو دست به سر کنم کارش خیلی طول میکشع اگه زحمت نی
رضا:نه من میبرمش نگران نباش داداش برو به کارت برس فعلا
مهراب:فعلا
گوشی رو قطع کردم گذاشتم تو جیبم هنو یقه اش باز بود اعصابم به قدری خورد بود که میتونستم الان سرش داد بزنم دعواش کنم ولی الان وقتش نبود
حال خوبی نداشت
سوار ماشین شدم یه نگام کرد
پانیذ:مهراب کو (بغض)
قلبم درد کرد انگار نفس کشیدن یادم رفت وقتی بغض کرد
رضا:براش کاری پیش اومد نتونست بیاد
پانیذ:خیلی طول میکشه اره(بغض)
فهمیدم ترسیده نمیتونه بمونه خونه تنهایی
رضا:من میمونم پیشت تا مهراب بیاد
دیگه حرفی نزد فقط میلرزید و لرزشش تمومی نداشت
وارد حیاط شدم ماشین پارک کردم پانیذ از ماشین پیاده کردم انگار به جز اینکه لرز داشت بدنش سرد بود گرفتمش تو بغلم برردم اتاقش یخ یخ بود
رضا:پانیذ حالت خوبه
نگاه کرد تو چشمام منم خیره به چشم های طوفانی شده ی اون
پانیذ:بازم میاد بازم اتفاق میوفته من تحمل ندارم صداش هنوز تو گوشم نمیرن بیرون (بغض)
خیلی سر بود نمیدونم کاری که میکردم درست بود یا نه ولی نمیتونستم اینجوری ولش کنم لبام گذاشتم رو لبای سردش کامی گرفتم بی حرکت بود ولی بعد چند دقیقه به خودش اومد همراهی کرد انگار اونم دلتنگ بود بی طاقت شده بود
گاز ریزی زدم روی لب پاینش سرم عقب بردم نگاه کردم بهش
جز به جز صورتش نگاه کردم ازش سیر نمیشدم تار موهاش
به پشت گوشش هدایت کرد یقه اش باز بود این منو بی طاقت میکرد کنترلم سخت میکرد.....
۱۱.۹k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.