My king
Part 5
به محض شنیدن حرفم، چایی تو گلوش پرید و شروع به سرفه
کردن، کرد...خودم رو بهش رسوندم و رضبه های آرومی به
پشتش زدم
ا/ت :بدبخت شدم نه؟؟؟ معلومه..به پادشاه گفتم
سنگ...وای...االنا چی میشه یعنی؟؟؟
دستش رو به نشونه کافیه، باالآورد و بعد از نفس عمیقی،
گفت.
یونا :نگران نباش...امیدوارم مشکلی پیش نیاد..اگه هم اتفاقی
افتاد، من ازت محافظت میکنم..
لبخندی در جواب محبتش زدم و سر جام نشستم.
ا/ت :متشکرم بااااانوی من..!!!
هردو، بخاطر لحن گفتنم، به خنده افتادیم و باقی روز رو باهم
سپری کردیم.
⚜سه ماه بعد⚜
با صدای در زدن محکم کسی، خودم رو، قبل از خدمتکارا، به
در رسوندم و به محض باز کردنش، با چشامی سرخ و دماغ
قرمز یونا، مواجه شدم!!
اینجا چکار میکنه تنهایی؟؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم، خودش رو تو بغلم انداخت و
زد زیر گریه...
ا/ت :چیشده یونا؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟ چرا تنهایی؟؟
بجای حرف زدن،خودش رو بیشتر تو بغلم جمع کرد...
ا/ت :بیا بریم داخل..اینجا جای مناسبی نیست..ممکنه یکی
ببینه..
دستم رو دور شونه هاش محکم کردم و به اتاقم رفتیم...به
محض نشستن، اشکاش دوباره شروع به باریدن کردن و مابین
بالا کشیدن بینیش، کلماتش رو بریده بریده به زبون اورد؛
یونا :ا-امروز...ط-طبیب..
ا/ت :آروم باش بزار متوجه بشم چی میگی..صبر کن الان بر
میگردم...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
بعد از برداشتن مقداری آب خوردن، به اتاق برگشتم و کاسه رو
جلوش گرفتم تا کمی آب بنوشه.
ا/ت :یکم آب بخور بزار حالت خوب شه...بعدش حرف
میزنیم.
سری تکون دادن و کاسه رو کامل، سر کشید...
یونا :مرسی ا/ت...
ا/ت :اگه حالت بهتره، بگو ببینم چیشده که این وقت شب
اینجا اومدی؟؟!!!
یونا :دیگه خسته شدم... نمیدونم تا کی میتونم تحمل
کنم...همش با خودم میگفتم که بچم که بدنیا بیاد، سرم بهش
گرم میشه و درد و غمم رو فراموش میکنم.. ولی... ا-امروز..ط-
طبیب گفت که...م-من ن-منیتونم...ب-بچه دار بشم...
نگاه ناباورم رو بهش دوختم..چطور ممکنه؟؟؟
ا/ت :االان...چی میشه؟
یونا :خبر ناباروری من ، سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم،
تو قصر پیچید و به گوش پادشاه رسید...
ا/ت :خب؟؟؟
ادامه پارت بعد
به محض شنیدن حرفم، چایی تو گلوش پرید و شروع به سرفه
کردن، کرد...خودم رو بهش رسوندم و رضبه های آرومی به
پشتش زدم
ا/ت :بدبخت شدم نه؟؟؟ معلومه..به پادشاه گفتم
سنگ...وای...االنا چی میشه یعنی؟؟؟
دستش رو به نشونه کافیه، باالآورد و بعد از نفس عمیقی،
گفت.
یونا :نگران نباش...امیدوارم مشکلی پیش نیاد..اگه هم اتفاقی
افتاد، من ازت محافظت میکنم..
لبخندی در جواب محبتش زدم و سر جام نشستم.
ا/ت :متشکرم بااااانوی من..!!!
هردو، بخاطر لحن گفتنم، به خنده افتادیم و باقی روز رو باهم
سپری کردیم.
⚜سه ماه بعد⚜
با صدای در زدن محکم کسی، خودم رو، قبل از خدمتکارا، به
در رسوندم و به محض باز کردنش، با چشامی سرخ و دماغ
قرمز یونا، مواجه شدم!!
اینجا چکار میکنه تنهایی؟؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم، خودش رو تو بغلم انداخت و
زد زیر گریه...
ا/ت :چیشده یونا؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟ چرا تنهایی؟؟
بجای حرف زدن،خودش رو بیشتر تو بغلم جمع کرد...
ا/ت :بیا بریم داخل..اینجا جای مناسبی نیست..ممکنه یکی
ببینه..
دستم رو دور شونه هاش محکم کردم و به اتاقم رفتیم...به
محض نشستن، اشکاش دوباره شروع به باریدن کردن و مابین
بالا کشیدن بینیش، کلماتش رو بریده بریده به زبون اورد؛
یونا :ا-امروز...ط-طبیب..
ا/ت :آروم باش بزار متوجه بشم چی میگی..صبر کن الان بر
میگردم...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
بعد از برداشتن مقداری آب خوردن، به اتاق برگشتم و کاسه رو
جلوش گرفتم تا کمی آب بنوشه.
ا/ت :یکم آب بخور بزار حالت خوب شه...بعدش حرف
میزنیم.
سری تکون دادن و کاسه رو کامل، سر کشید...
یونا :مرسی ا/ت...
ا/ت :اگه حالت بهتره، بگو ببینم چیشده که این وقت شب
اینجا اومدی؟؟!!!
یونا :دیگه خسته شدم... نمیدونم تا کی میتونم تحمل
کنم...همش با خودم میگفتم که بچم که بدنیا بیاد، سرم بهش
گرم میشه و درد و غمم رو فراموش میکنم.. ولی... ا-امروز..ط-
طبیب گفت که...م-من ن-منیتونم...ب-بچه دار بشم...
نگاه ناباورم رو بهش دوختم..چطور ممکنه؟؟؟
ا/ت :االان...چی میشه؟
یونا :خبر ناباروری من ، سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم،
تو قصر پیچید و به گوش پادشاه رسید...
ا/ت :خب؟؟؟
ادامه پارت بعد
۴۸.۵k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.