❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥part_³⁹ ❦
جونگکوک: فکر کنم کمرم خورد شد اونوقت شما دارید بحث میکنید خب یه بغل بود دیگه کدوم قانونی گفته زن و شوهر نمیتونن همو بغل کنن
تهیونگ: هیچ قانونی نگفته ولی خب شمارو تاحالا اینجوری ندیدم
سولنان: وای جر خوردم بریم ناهار امادست بخوریم
ا.ت: برید ماهم الان میایم...
اون دوتا رفتن
ا.ت: خوبی؟
جونگکوک: اره
ا.ت: بریم منتظرمونن
جونگکوک: باشه
جونگکوک و ا.ت رفتن طبقه ی پایین و پیش بقیه روی میز نشستن
جیمین: مشتاق دیدار جناب جئون
یونا: سلام ا.ت
ا.ت: سلام (لبخند)
م/ج: خب شروع کنید الان غذا ها سرد میشه
همه: چشم
از زبان ا.ت
همینجور که بوی غذا به دماغم خورد یجوری شدم ولی اهمیت ندادم و یکم با یونا و جیمین حرف زدیم و بعد مامان (مامان جونگکوک) گفت شروع کنید به خوردن تا خواستم یه قاشق از غذا بزارم توی دهنم یهو حالم بد شد سری بلند شدم و رفتم داخل دستشویی و با*لا اوردم که جونگکوک هم پشت سرم اومد یه ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون
جونگکوک: ا.ت خوبی!
ا.ت: خوبم
جونگکوک: مطمئنی
ا.ت: اره
سولنان: چی شد ا.ت نگرانمون کردی
یونا: چت شد دختر
ا.ت: چیزی نیست فکر کنم بخواطر هواپیما یکم حالت تهوع دارم
م/ج: شاید بخواطر اینه که چند ساعته چیزی نخوردی
ا.ت: نمیدونم
به زور بردنم و چند لقمه بهم غذا دادن و بعد با جونگکوک و پسرا و دخترا رفتیم عمارت خودمون من یه راست رفتم تو اتاق و دراز کشیدم که یهو دوباره حالم بد شد و با*لا اوردم... یکم به خودم شک کردم سری بیبی چکم رو از داخل کشاب روشویی دستشویی در اوردم و تست دادم که بعد پنج دقیقه جوابش اومد... درست حدس زدم من من باردار بودم برای اینکه مطمئن بشم باردارم با یه بیبی چک دیگه که زاپاس گذاشتم هم دوباره تست دادم که بله بازم مثبت بود از خوشحالی اشکی روی گونم ریخت نمیدونستم چطوری به جونگکوک بگم که جونگکوک یهو وارد اتاق شد سری بیبی چکارو گذاشتم توی جیبم و به جونگکوک گفتم میرم پیش سولنان که وقتی خواستم از در برم بیرون بازوم رو گرفت
جونگکوک:گریه کردی
ا.ت: نه بابا
جونگکوک: خیلی خب ولی خب ضایست گریه کردی
ا.ت: میزاری برم
جونگکوک: باش
......
ا.ت: سولنان
سولنان: چیه چرا درو قفل کردی
ا.ت: سولنان اینارو ببین
بیبی چکارو در اورد از داخل جیبش و داد به سولنان
سولنان: د.. دارم خاله میشم
ا.ت سرشو به معنی اره بالا پایین کرد که ناخوداگاه اشکاش دوباره ریخت و سولنان ا.ت و بغل کرد
❥part_³⁹ ❦
جونگکوک: فکر کنم کمرم خورد شد اونوقت شما دارید بحث میکنید خب یه بغل بود دیگه کدوم قانونی گفته زن و شوهر نمیتونن همو بغل کنن
تهیونگ: هیچ قانونی نگفته ولی خب شمارو تاحالا اینجوری ندیدم
سولنان: وای جر خوردم بریم ناهار امادست بخوریم
ا.ت: برید ماهم الان میایم...
اون دوتا رفتن
ا.ت: خوبی؟
جونگکوک: اره
ا.ت: بریم منتظرمونن
جونگکوک: باشه
جونگکوک و ا.ت رفتن طبقه ی پایین و پیش بقیه روی میز نشستن
جیمین: مشتاق دیدار جناب جئون
یونا: سلام ا.ت
ا.ت: سلام (لبخند)
م/ج: خب شروع کنید الان غذا ها سرد میشه
همه: چشم
از زبان ا.ت
همینجور که بوی غذا به دماغم خورد یجوری شدم ولی اهمیت ندادم و یکم با یونا و جیمین حرف زدیم و بعد مامان (مامان جونگکوک) گفت شروع کنید به خوردن تا خواستم یه قاشق از غذا بزارم توی دهنم یهو حالم بد شد سری بلند شدم و رفتم داخل دستشویی و با*لا اوردم که جونگکوک هم پشت سرم اومد یه ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون
جونگکوک: ا.ت خوبی!
ا.ت: خوبم
جونگکوک: مطمئنی
ا.ت: اره
سولنان: چی شد ا.ت نگرانمون کردی
یونا: چت شد دختر
ا.ت: چیزی نیست فکر کنم بخواطر هواپیما یکم حالت تهوع دارم
م/ج: شاید بخواطر اینه که چند ساعته چیزی نخوردی
ا.ت: نمیدونم
به زور بردنم و چند لقمه بهم غذا دادن و بعد با جونگکوک و پسرا و دخترا رفتیم عمارت خودمون من یه راست رفتم تو اتاق و دراز کشیدم که یهو دوباره حالم بد شد و با*لا اوردم... یکم به خودم شک کردم سری بیبی چکم رو از داخل کشاب روشویی دستشویی در اوردم و تست دادم که بعد پنج دقیقه جوابش اومد... درست حدس زدم من من باردار بودم برای اینکه مطمئن بشم باردارم با یه بیبی چک دیگه که زاپاس گذاشتم هم دوباره تست دادم که بله بازم مثبت بود از خوشحالی اشکی روی گونم ریخت نمیدونستم چطوری به جونگکوک بگم که جونگکوک یهو وارد اتاق شد سری بیبی چکارو گذاشتم توی جیبم و به جونگکوک گفتم میرم پیش سولنان که وقتی خواستم از در برم بیرون بازوم رو گرفت
جونگکوک:گریه کردی
ا.ت: نه بابا
جونگکوک: خیلی خب ولی خب ضایست گریه کردی
ا.ت: میزاری برم
جونگکوک: باش
......
ا.ت: سولنان
سولنان: چیه چرا درو قفل کردی
ا.ت: سولنان اینارو ببین
بیبی چکارو در اورد از داخل جیبش و داد به سولنان
سولنان: د.. دارم خاله میشم
ا.ت سرشو به معنی اره بالا پایین کرد که ناخوداگاه اشکاش دوباره ریخت و سولنان ا.ت و بغل کرد
۹.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.