فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆³⁵
#ات
+: هعیی .. از این به بعد باید توعه ک... یعنی بی مغذو تحمل کنم.
_: خیلی راحت! من میخوام برم خونه خودم. نیازی به تحمل نیس.
با لبخند از سر خوشحالی لبزدم:
+: خیلی هم عالی.
_: ولی مجبورم توهم با خودم ببرم!
با حرفی که خیلی پوکر زد اخمام تو هم رفت و با لحن ناراحت نالیدم:
+: چی؟ من نمیام!
نزدیکم شد و با صدای بمش ترسناک لبزد:
_: یادته اون موقع که جئون ات نبودی چقدر ازم میترسیدی؟
لال شده بودم. با پوزخندش از کنارم رد شد. شجاعتمو جمع کردم رو بهش لب زدم:
+: ولی من دیگه اون دختر ضعیفه ترسو نیستم!
_: درسته ترسو نیستی! چون پررویی! ولی با بخش ضعیف نستمش مخالفم!
+: منظورت چیه؟
با یه حرکت منو توی بغل خودش گرفت. جوری که هیچجوره نمیتونستم ازش جداشم.
_: حالا فهمیدی برای چی ضعیفی؟
+: من ضعیف نبستم! تو زیادی غولی!
_: هیهیهی تمام این دخترای عمارت فقط میخوان من بهشون یه نگاه کنم، بعد تو من میگی غول؟
+: دخترای عمارت غلط کردن!
به دوروبرم نگاهی انداختم حس کردم که کسی داخل عمارت نیست. همونطور که به اطرافش نگاه میکردم به جونگکوک گفتم:
+: ولی ... چرا هیچکس اینجا نیس?
سرمو طرفش برگردوندم که با نگاه خماری به چشام برخوردم. هیچی نمیگفت. فقط سکوت بود.
دهن باز کردم. لکنت گرفتم از برق چشاش.
+: چ...چرا اون طوری .... اونطوری نگام می...میکنی؟
گوشه لبش رو کج کرد و بیشتر بهم نزدیک شد.
_: از اونجایی که فهمیدم ات خانم به نگاه های بقیه خدمتکارا به من حسودی میکنه، فرستادمشون تا وقتی جئونای پیر نیستن اونام نباشن!
سفیدی چشام بیشتر شد. هیچی نگفتم تا وقتی متوجه موقعیتم نگاه شدم.
بحثو عوض کردم و سعی کردم از بغل پایین بیام.
+: اییی ولم کن میخوام برم اتاق خودم!
با خنده گذاشتم روی زمین.
_: حالا که خلاص شدی بهتره پاشی برس آماده بشی!
+: گگگگگگ خرگوش بیمغذ!
قبل از اینکه چیزی بهم بگه پریدم تو اتاقم.
ناخونامو میجوییدم. اگه برم پیشش که دیگه نمیتونم هیچ جوره موضوع پسرعموی عوصیمو جم کنم?...گوشیمو برداشتم.
باید بهش پیام میدادم و یا یهکاری میکردم، ولی ممکنه بهم شک کنه که نمیخوام جوابشو بدم یا هرچیز دیگهای
از بچگی خیلی باهوش بود ... صبر خیلی خیلی ضعیفیم داشت و اخلاق گندش<<< واییییییییییی
گوشی رو خاموش کردم. مدتی به گوشهای از اتاق خیره بودم تا در باز شد.
چشماش خمار بهنظر میومدن. انگار اصلا عصاب نداشت باشه.
با جدیت کمی صداشو بالا برد.
_: تو که هنوز مث مترسک اینجا وایسادی!
#ات
+: هعیی .. از این به بعد باید توعه ک... یعنی بی مغذو تحمل کنم.
_: خیلی راحت! من میخوام برم خونه خودم. نیازی به تحمل نیس.
با لبخند از سر خوشحالی لبزدم:
+: خیلی هم عالی.
_: ولی مجبورم توهم با خودم ببرم!
با حرفی که خیلی پوکر زد اخمام تو هم رفت و با لحن ناراحت نالیدم:
+: چی؟ من نمیام!
نزدیکم شد و با صدای بمش ترسناک لبزد:
_: یادته اون موقع که جئون ات نبودی چقدر ازم میترسیدی؟
لال شده بودم. با پوزخندش از کنارم رد شد. شجاعتمو جمع کردم رو بهش لب زدم:
+: ولی من دیگه اون دختر ضعیفه ترسو نیستم!
_: درسته ترسو نیستی! چون پررویی! ولی با بخش ضعیف نستمش مخالفم!
+: منظورت چیه؟
با یه حرکت منو توی بغل خودش گرفت. جوری که هیچجوره نمیتونستم ازش جداشم.
_: حالا فهمیدی برای چی ضعیفی؟
+: من ضعیف نبستم! تو زیادی غولی!
_: هیهیهی تمام این دخترای عمارت فقط میخوان من بهشون یه نگاه کنم، بعد تو من میگی غول؟
+: دخترای عمارت غلط کردن!
به دوروبرم نگاهی انداختم حس کردم که کسی داخل عمارت نیست. همونطور که به اطرافش نگاه میکردم به جونگکوک گفتم:
+: ولی ... چرا هیچکس اینجا نیس?
سرمو طرفش برگردوندم که با نگاه خماری به چشام برخوردم. هیچی نمیگفت. فقط سکوت بود.
دهن باز کردم. لکنت گرفتم از برق چشاش.
+: چ...چرا اون طوری .... اونطوری نگام می...میکنی؟
گوشه لبش رو کج کرد و بیشتر بهم نزدیک شد.
_: از اونجایی که فهمیدم ات خانم به نگاه های بقیه خدمتکارا به من حسودی میکنه، فرستادمشون تا وقتی جئونای پیر نیستن اونام نباشن!
سفیدی چشام بیشتر شد. هیچی نگفتم تا وقتی متوجه موقعیتم نگاه شدم.
بحثو عوض کردم و سعی کردم از بغل پایین بیام.
+: اییی ولم کن میخوام برم اتاق خودم!
با خنده گذاشتم روی زمین.
_: حالا که خلاص شدی بهتره پاشی برس آماده بشی!
+: گگگگگگ خرگوش بیمغذ!
قبل از اینکه چیزی بهم بگه پریدم تو اتاقم.
ناخونامو میجوییدم. اگه برم پیشش که دیگه نمیتونم هیچ جوره موضوع پسرعموی عوصیمو جم کنم?...گوشیمو برداشتم.
باید بهش پیام میدادم و یا یهکاری میکردم، ولی ممکنه بهم شک کنه که نمیخوام جوابشو بدم یا هرچیز دیگهای
از بچگی خیلی باهوش بود ... صبر خیلی خیلی ضعیفیم داشت و اخلاق گندش<<< واییییییییییی
گوشی رو خاموش کردم. مدتی به گوشهای از اتاق خیره بودم تا در باز شد.
چشماش خمار بهنظر میومدن. انگار اصلا عصاب نداشت باشه.
با جدیت کمی صداشو بالا برد.
_: تو که هنوز مث مترسک اینجا وایسادی!
۱۲.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.