ددی فاکر وحشیم 2 پارت1 ایشالا فیلتر نشیم
Part 1
#ددی_فاکر_وحشیم2
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ا/ت:کوک جه اون امروز اولین روز مدرسشه باهم ببریم کلاسش(جه اون هفت سالشه نیکی پنج سالشه)
کوک:اره حاضر شو
ا/ت:مرسی عشقم(کوک به ا/ت اجازه نمیده که به جایی بره اگه واجب باشه خودش میبره وگرنه هیچوقت اجازه بیرون رفتن نداره)
ا/ت: یونیفرم جه اون رو پوشوندم حاضرش کردم خودم و نیکی هم آماده کردم کوک تو ماشین منتظر ما بود رفتیم نشستیم و حرکت کردیم به سمت مدرسه
جه اون:بابا بابا؟!
کوک:جانم دخترم؟
جه اون:نیکی هم با من میمونه ؟
کوک:نه دخترم برادرت از تو کوچیکتره دو سال دیگه میره
نیکی:منم مثل بابام بزرگ میشم مگه نه مامان؟
ا/ت:اره پسرم
رسیدیم به مدرسه از ماشین پیاده شدیم
دست بچه ها رو گرفتیم
جه اون اومد بغلم کرد
ا/ت: دخترم خوب به درسهات دقت کن باشه؟
جه اون: چشم مامانی
رفت جونگکوک را بغل کرد اونم بغلش کرد و یه بوسی به سرش زد
کوک:موفق باشی دخترم
جه اون:ممنون بابا
نیکی را هم بغل کرد و رفت کلاسش
کوک نیکی رو گرفت تو آغوشش و رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم به خونه
کوک: شما برید من یه چند ساعت دیگه میام
ا/ت: باشه
نیکی: باشه خداحافظ بابایی
کوک:خداحافظ عشق بابایی
ا/ت: با نیکی رفتیم داخل
نیکی:مامان تبلتمو میدی یکم بازی کنم
ا/ت: باشه زیاد نه بعد ده دقیقه بده به من چشات ضعیف میشه
نیکی: باشه مامان
ا/ت:تبلت را دادم بهش رفتم اتاقم دراز کشیدم که بعد چند مین نیکی اومد اشتباهی خورد به میز و اب ریخت رو برگه های مهم کوک زود پاشدم گرفتم ولی دیگه کار از کار افتاده بود
نیکی:هیع مامان من ندیدم
ا/ت: باشه به بابات چیزی نگو عصبی میشه
نیکی: باشه
که در باز شد کوک اومد تو و برگه ها رو دید
کوک:کی اینطوری کرده؟(با صدای بم)
ا/ت:پام لیز...خورد... اشتباهی اب...ریخت رو برگه ها (ترسیده)
کوک:که اینطور
پسرم تو برو اتاقت بازی کن
نیکی:چشم
و رفت بیرون
کوک اومد پیشم
کوک:که تو انجامش دادی؟
ا/ت: ببخشید
کوک:فایده نداره لخت شو
ا/ت: جونگکوک لطفا نه
کوک: گفتم لخت شو(با صدای یکم بلند)
ادامه دارد...
#Roman
#jk
#ددی_فاکر_وحشیم2
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ا/ت:کوک جه اون امروز اولین روز مدرسشه باهم ببریم کلاسش(جه اون هفت سالشه نیکی پنج سالشه)
کوک:اره حاضر شو
ا/ت:مرسی عشقم(کوک به ا/ت اجازه نمیده که به جایی بره اگه واجب باشه خودش میبره وگرنه هیچوقت اجازه بیرون رفتن نداره)
ا/ت: یونیفرم جه اون رو پوشوندم حاضرش کردم خودم و نیکی هم آماده کردم کوک تو ماشین منتظر ما بود رفتیم نشستیم و حرکت کردیم به سمت مدرسه
جه اون:بابا بابا؟!
کوک:جانم دخترم؟
جه اون:نیکی هم با من میمونه ؟
کوک:نه دخترم برادرت از تو کوچیکتره دو سال دیگه میره
نیکی:منم مثل بابام بزرگ میشم مگه نه مامان؟
ا/ت:اره پسرم
رسیدیم به مدرسه از ماشین پیاده شدیم
دست بچه ها رو گرفتیم
جه اون اومد بغلم کرد
ا/ت: دخترم خوب به درسهات دقت کن باشه؟
جه اون: چشم مامانی
رفت جونگکوک را بغل کرد اونم بغلش کرد و یه بوسی به سرش زد
کوک:موفق باشی دخترم
جه اون:ممنون بابا
نیکی را هم بغل کرد و رفت کلاسش
کوک نیکی رو گرفت تو آغوشش و رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم به خونه
کوک: شما برید من یه چند ساعت دیگه میام
ا/ت: باشه
نیکی: باشه خداحافظ بابایی
کوک:خداحافظ عشق بابایی
ا/ت: با نیکی رفتیم داخل
نیکی:مامان تبلتمو میدی یکم بازی کنم
ا/ت: باشه زیاد نه بعد ده دقیقه بده به من چشات ضعیف میشه
نیکی: باشه مامان
ا/ت:تبلت را دادم بهش رفتم اتاقم دراز کشیدم که بعد چند مین نیکی اومد اشتباهی خورد به میز و اب ریخت رو برگه های مهم کوک زود پاشدم گرفتم ولی دیگه کار از کار افتاده بود
نیکی:هیع مامان من ندیدم
ا/ت: باشه به بابات چیزی نگو عصبی میشه
نیکی: باشه
که در باز شد کوک اومد تو و برگه ها رو دید
کوک:کی اینطوری کرده؟(با صدای بم)
ا/ت:پام لیز...خورد... اشتباهی اب...ریخت رو برگه ها (ترسیده)
کوک:که اینطور
پسرم تو برو اتاقت بازی کن
نیکی:چشم
و رفت بیرون
کوک اومد پیشم
کوک:که تو انجامش دادی؟
ا/ت: ببخشید
کوک:فایده نداره لخت شو
ا/ت: جونگکوک لطفا نه
کوک: گفتم لخت شو(با صدای یکم بلند)
ادامه دارد...
#Roman
#jk
۳۶.۵k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.