قسمت بیست و هفتم فن یا انتی فن
قسمت بیست و هفتم فن یا انتی فن
بکهیون...همچنان در حال اب بازی بودیم که جانی اومد و جونیور رو صدا زد:جونیورررررررر
جونی:چیههههه؟؟؟؟؟
جانی:بیا باید برگردیم سئول زودتر
جونی:یاااااا برای چی من نمیخوامممم
جانی:بابا گفته باید برگردیم کارمون داره
جونی:اه لعنت
جونیور برگشت و به امیلی نگاه کردم و گفت:وروجک الان باید برم ولی بعدا به حسابت میرسم
امیلی خندید و گفت:خخ بعدا یادت میره..الانم برو دیگه یکم از دستت نفس راحت بکشیم
جونیور:باشه خانوم کوچولو من بعطا به حساب تو میرسم
امیلی:خخخ انیوووووو جونیووررررررر
جونیور:ایشششش بابای امی
جونیور رفتم و همراه جانی بعد جمع مرطن وسایلشون رفتن.......داشتم به رفتنشون نگاه میکردم و تو حال خودم بودن که یکی روم اب ریخت
من:یاااااااااااا کاره کی بووووووددددد؟؟؟؟
برگشتم و دیدم امی با لبخند شیطانی منو نگاه میکنه
امی:خخخ اقا اجازه کار ما بود
به طرفش رفتم و گفتم:پس باید تنبیه شی
امی جیغ کشید و دوید و منم دنبالش دیویدم....تقریبا بهش رسیدم دستمو دراز کردم و پست پیراهنش رو گرفتم و کشیدم که تعادلشو از دست داد و افتاد توی اب.......نشستم و دستاشو با یه دستم گرفتم و با دستم دیگم شروع کردم به اب ریختن روش....
امی:خخخخ یاااااااااا بکیییییی نکننننننن
من:باید تاوان کارتو پس بدی خخخخ
امی:نوتلا خان ولم کننننننننن
من:یاااااااا به من میگی نوتلا؟؟؟دیگه عمرا ولت کنم و شروع کردم به قلقلک دادنش
امی:خخخخ...وایییییی..وایییی....نوتلااااا خاننن.....واییی خخخخ ههههه...ولم کن...خخخ ههه تورو...تروخدا..ولم کن..خخخهههه من خیلی قلقلکیم...خههههه
نوتلاااا ول...ولم....ولم کنننن...ایییییی
نوتلاااا
من:تا وقتی بگی نوتلا ولت نمیکنم
امی:خخهههه... وایییی... باشه....باشههههه......ببککک....ولم کنننن....بکیییییی......وایییی ولم کنننن دیگه خهههههخخخخخ....وایییی اقای بیون ولم کننننن..خخخخ ولی دارم میمیرم...خخخخخ
ب...بک....بکهیوووووووننننننننننننننننننن
ولش کردم و توی آبها نشستم و خندیدم
من:خخخخ..واییی.ولی خیلی باحال بود قیافتتتت خخخخخخ
امی:که قیافه من باحال بود اره؟؟؟؟
من:هخخخخخخ ارهههه خیلیییی
امی:الان نشونت میدمممم
خیلی یهویی پرید طرفم و هلم داد که افتادم تو آب ها بعطم نشست رو شکمم و شروع کرد قلقلک دادنم
من:خخخخخ من قلقلکی نیستمم خخخخ
امی:یااااااا نامردیهههههه
من:هخخخخخ نمیخوای از روم بلند شی نکنه خوشت اومده
امی:ایییییی فک کردی تحفه ای ؟؟؟؟انگار از خدامه ایشششش
بلند شد که دستشو کشیدم و افتاد توی اب
امی:یاااااا مگه مریضی بیشعور؟؟؟؟چرا همچین میکنی
من:دلم خواست
امی:دلت غلط کرد با.....
من:با؟؟؟؟
امی:ها؟؟؟هیچی بیخیال... میگم چیزه بزار برم سرما میخورم میوفتم میمیرم ها
من:توی میزارم بری ولی دیگه حرف از مردن نزن
امی:ها؟؟؟باشه ولی چرا؟؟؟
من:چیزه...هیچی همینحوری
امی:باشه قبول
امی بلند شد و رفت توی چادرشون...منم بلند شدم که برم لباسامو عوض کنم
لیلیا
داشتم تو اب راه میرفتم و به اعضا میخندیدم که باهم اب بازی میکنم که یهو یکی پرتم کرد تو اب:یاااااااااااااااا
لوهان
داشتم با جونگین حرف میزدم که صدای جیغ شنیدم.....برگشتم و دیدم لیلیا افتاده تو اب و یه پسر و چندتا دخترا هم دارم بهش میخندن......برگشتم سمت جونگین....ها پس جونگین کجاست؟؟؟؟
برگشتم سمت امیلی و دخترا پسرا که دیدم جونگین کنار پسره ایستاده .......با لبخند کنار پسره رفت و بهش نگاه کرد و یه لبخند بهش زد و پرتش کرد توی اب
هخخخخخخ واییی خیلی باحالی جونگین
لیلیا بعد دیدم این صحنه بلند بلند خندید و گفت:خخخخ..واییی.وایییی جونگی...جونگین ......خیلی باحالیی...خخخخخ....ایولللللل...دمت...دمت گرممم.هخخخخخخخ
دست زدم و با خنده گفتم:عالی بود جونگین خخخ
لیلیا:یه جایزه پیش من داری هخخخخخ
جونگین کمک کرد لیلیا بلند شه بعدم یه حوله انداخت روی دوشش و به سمت چادرش برد
لیلیا
قراربود شب راه بیوفتیم تا برگردیم......فقط مونده بودن جونی و جانی نیستن ما با کی باید برگردیم..اهم چیزی که مسلمه یا باید با بچه ها برگردیم یا با اکسو........ و خب من بچه هارو ترجیح میدم تا اینکه بخوایم با اکسو بریم..البته عالین غیر لوهان واگرنه با بقیه مشکلی ندارم
وسایل هارو جمع کردیم و همه اماده بودیم کخ بریم بیشتر بچه ها سوار اوتوبوس ها شده بودن.....رفتم نماینده کلاس که مسئولیت بچه ها با اون بود و گفتم:هیونگ چی؟؟؟
چی:چیشده لیلیا؟؟؟؟
من:هیونگ میخواستم ببینم جا هست تا ماهم برگردیم با شما چون جونی و جانی که رفتن
چی:بزار برگه هارو نگاه کنم ببینم جای خالی هست
هیونگ چی برگه هارو نگاه کرد گفت:متاسفم لیلیا همه صندلی ها پره جایی نداریم
من:اوه پس ما چیکار کنیم
لوهان:کاری نمیخواد بکنی با ما میاین
بشتم و به لوهان که پشت سرم بود نگاه کردم....
چی:این عالیه..
بکهیون...همچنان در حال اب بازی بودیم که جانی اومد و جونیور رو صدا زد:جونیورررررررر
جونی:چیههههه؟؟؟؟؟
جانی:بیا باید برگردیم سئول زودتر
جونی:یاااااا برای چی من نمیخوامممم
جانی:بابا گفته باید برگردیم کارمون داره
جونی:اه لعنت
جونیور برگشت و به امیلی نگاه کردم و گفت:وروجک الان باید برم ولی بعدا به حسابت میرسم
امیلی خندید و گفت:خخ بعدا یادت میره..الانم برو دیگه یکم از دستت نفس راحت بکشیم
جونیور:باشه خانوم کوچولو من بعطا به حساب تو میرسم
امیلی:خخخ انیوووووو جونیووررررررر
جونیور:ایشششش بابای امی
جونیور رفتم و همراه جانی بعد جمع مرطن وسایلشون رفتن.......داشتم به رفتنشون نگاه میکردم و تو حال خودم بودن که یکی روم اب ریخت
من:یاااااااااااا کاره کی بووووووددددد؟؟؟؟
برگشتم و دیدم امی با لبخند شیطانی منو نگاه میکنه
امی:خخخ اقا اجازه کار ما بود
به طرفش رفتم و گفتم:پس باید تنبیه شی
امی جیغ کشید و دوید و منم دنبالش دیویدم....تقریبا بهش رسیدم دستمو دراز کردم و پست پیراهنش رو گرفتم و کشیدم که تعادلشو از دست داد و افتاد توی اب.......نشستم و دستاشو با یه دستم گرفتم و با دستم دیگم شروع کردم به اب ریختن روش....
امی:خخخخ یاااااااااا بکیییییی نکننننننن
من:باید تاوان کارتو پس بدی خخخخ
امی:نوتلا خان ولم کننننننننن
من:یاااااااا به من میگی نوتلا؟؟؟دیگه عمرا ولت کنم و شروع کردم به قلقلک دادنش
امی:خخخخ...وایییییی..وایییی....نوتلااااا خاننن.....واییی خخخخ ههههه...ولم کن...خخخ ههه تورو...تروخدا..ولم کن..خخخهههه من خیلی قلقلکیم...خههههه
نوتلاااا ول...ولم....ولم کنننن...ایییییی
نوتلاااا
من:تا وقتی بگی نوتلا ولت نمیکنم
امی:خخهههه... وایییی... باشه....باشههههه......ببککک....ولم کنننن....بکیییییی......وایییی ولم کنننن دیگه خهههههخخخخخ....وایییی اقای بیون ولم کننننن..خخخخ ولی دارم میمیرم...خخخخخ
ب...بک....بکهیوووووووننننننننننننننننننن
ولش کردم و توی آبها نشستم و خندیدم
من:خخخخ..واییی.ولی خیلی باحال بود قیافتتتت خخخخخخ
امی:که قیافه من باحال بود اره؟؟؟؟
من:هخخخخخخ ارهههه خیلیییی
امی:الان نشونت میدمممم
خیلی یهویی پرید طرفم و هلم داد که افتادم تو آب ها بعطم نشست رو شکمم و شروع کرد قلقلک دادنم
من:خخخخخ من قلقلکی نیستمم خخخخ
امی:یااااااا نامردیهههههه
من:هخخخخخ نمیخوای از روم بلند شی نکنه خوشت اومده
امی:ایییییی فک کردی تحفه ای ؟؟؟؟انگار از خدامه ایشششش
بلند شد که دستشو کشیدم و افتاد توی اب
امی:یاااااا مگه مریضی بیشعور؟؟؟؟چرا همچین میکنی
من:دلم خواست
امی:دلت غلط کرد با.....
من:با؟؟؟؟
امی:ها؟؟؟هیچی بیخیال... میگم چیزه بزار برم سرما میخورم میوفتم میمیرم ها
من:توی میزارم بری ولی دیگه حرف از مردن نزن
امی:ها؟؟؟باشه ولی چرا؟؟؟
من:چیزه...هیچی همینحوری
امی:باشه قبول
امی بلند شد و رفت توی چادرشون...منم بلند شدم که برم لباسامو عوض کنم
لیلیا
داشتم تو اب راه میرفتم و به اعضا میخندیدم که باهم اب بازی میکنم که یهو یکی پرتم کرد تو اب:یاااااااااااااااا
لوهان
داشتم با جونگین حرف میزدم که صدای جیغ شنیدم.....برگشتم و دیدم لیلیا افتاده تو اب و یه پسر و چندتا دخترا هم دارم بهش میخندن......برگشتم سمت جونگین....ها پس جونگین کجاست؟؟؟؟
برگشتم سمت امیلی و دخترا پسرا که دیدم جونگین کنار پسره ایستاده .......با لبخند کنار پسره رفت و بهش نگاه کرد و یه لبخند بهش زد و پرتش کرد توی اب
هخخخخخخ واییی خیلی باحالی جونگین
لیلیا بعد دیدم این صحنه بلند بلند خندید و گفت:خخخخ..واییی.وایییی جونگی...جونگین ......خیلی باحالیی...خخخخخ....ایولللللل...دمت...دمت گرممم.هخخخخخخخ
دست زدم و با خنده گفتم:عالی بود جونگین خخخ
لیلیا:یه جایزه پیش من داری هخخخخخ
جونگین کمک کرد لیلیا بلند شه بعدم یه حوله انداخت روی دوشش و به سمت چادرش برد
لیلیا
قراربود شب راه بیوفتیم تا برگردیم......فقط مونده بودن جونی و جانی نیستن ما با کی باید برگردیم..اهم چیزی که مسلمه یا باید با بچه ها برگردیم یا با اکسو........ و خب من بچه هارو ترجیح میدم تا اینکه بخوایم با اکسو بریم..البته عالین غیر لوهان واگرنه با بقیه مشکلی ندارم
وسایل هارو جمع کردیم و همه اماده بودیم کخ بریم بیشتر بچه ها سوار اوتوبوس ها شده بودن.....رفتم نماینده کلاس که مسئولیت بچه ها با اون بود و گفتم:هیونگ چی؟؟؟
چی:چیشده لیلیا؟؟؟؟
من:هیونگ میخواستم ببینم جا هست تا ماهم برگردیم با شما چون جونی و جانی که رفتن
چی:بزار برگه هارو نگاه کنم ببینم جای خالی هست
هیونگ چی برگه هارو نگاه کرد گفت:متاسفم لیلیا همه صندلی ها پره جایی نداریم
من:اوه پس ما چیکار کنیم
لوهان:کاری نمیخواد بکنی با ما میاین
بشتم و به لوهان که پشت سرم بود نگاه کردم....
چی:این عالیه..
۲۴.۵k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.