𝐏𝟖
𝐏𝟖
& الیزا عزیزم؟ نمیخوای بیدار شی؟
الیزا آره چشماش رو مالید و پرسید : ساعت چنده؟
& 𝟕 صبح میدونی که من باید ساعت 𝟗 صبح فرودگاه باشم.
_ باشه الان حاضر میشم.
الیزا مادرش و رسوند فرودگاه. توی ماشین نشست و سرشو گذاشت روی فرمون : خدایا نمیفهمم. اینا واقعین؟ من میرم توی کتاب؟ یه پسرو میبینم؟ باهاش دوست شدم؟ نگرانم شده؟ وای دارم دیوونه میشم.
ناگهان یاد پدرش افتاد. ماشین رو روشن کرد و به سمت ارامگاه پدرش رفت. با رسیدنش به قبرستان. گلی که تو دستش بود رو روی قبر پدرش گذاشت و اروم نشست و شروع کرد به درد و دل: پدر خیلی دلم برات تنگ شده. چرا از پیشم رفتی؟
اینقدر با پدرش حرف زد که دیگه احساس سبکی کرد. از جاش بلند شد که بره ولی صدایی توجهشو جلب کرد : خانم جوان؟
پیرزنی قد کوتاه بود با صورتی خندان و پر نشاط. آدم بی دلیل انرژی مثبت از اون شخص دریافت میکرد: با من بودین خانم؟
¢ البته عزیزم . میشه منو به شانزلیزه ببری؟
_ بله لطفا بفرمایید.
وقتی توی ماشین نشستن پیرزن با حالتی شیطنت آمیز گفت : ذهنت درگیرشه نه؟
_ بله؟
¢ تعجب کردی چطور وارد این داستان شدی. و روحت بهش سفر کرده.
دختر با ترس و بریده بریده گفت : شما از کجا میدونین؟
¢ من نویسنده ی کتابی هستم که بهش سفر میکنی. تو و تهیونگ شخصیتای اصلی کتاب من هستین.
_ یعنی میگید من واقعا سفر میکنم؟
¢ دختر باهوشی هستی الیزا. همینطور جسور و کنجکاو.
_ من شخصیت اصلیم؟
¢ ادامه ی داستان رو خودت و تهیونگ میسازین الیزا. منتظرم ببینم چطور اینکارو میکنی دخترم. اینم یه شماره از من مال دفترمه. هر موقع خواستی زنگ بزن.
پیرزن یهو غیب شد . الیزا که با تعجب به اطرافش نگاه میکرد، ناگهان گفت : دیگه یواش یواش داره جالب میشه. ..........
لایک و کامنت یادتون نره 💖
یه سوال. فقط من سر جاده ی ابدی یه ذره گریه کردم؟ یا شما هم اینجوری شدین؟
فیک مورد علاقتون رو هم بگین. ( چالش)
https://wisgoon.com/jk_vv
پیج خواهرمه 👆👆🤗
& الیزا عزیزم؟ نمیخوای بیدار شی؟
الیزا آره چشماش رو مالید و پرسید : ساعت چنده؟
& 𝟕 صبح میدونی که من باید ساعت 𝟗 صبح فرودگاه باشم.
_ باشه الان حاضر میشم.
الیزا مادرش و رسوند فرودگاه. توی ماشین نشست و سرشو گذاشت روی فرمون : خدایا نمیفهمم. اینا واقعین؟ من میرم توی کتاب؟ یه پسرو میبینم؟ باهاش دوست شدم؟ نگرانم شده؟ وای دارم دیوونه میشم.
ناگهان یاد پدرش افتاد. ماشین رو روشن کرد و به سمت ارامگاه پدرش رفت. با رسیدنش به قبرستان. گلی که تو دستش بود رو روی قبر پدرش گذاشت و اروم نشست و شروع کرد به درد و دل: پدر خیلی دلم برات تنگ شده. چرا از پیشم رفتی؟
اینقدر با پدرش حرف زد که دیگه احساس سبکی کرد. از جاش بلند شد که بره ولی صدایی توجهشو جلب کرد : خانم جوان؟
پیرزنی قد کوتاه بود با صورتی خندان و پر نشاط. آدم بی دلیل انرژی مثبت از اون شخص دریافت میکرد: با من بودین خانم؟
¢ البته عزیزم . میشه منو به شانزلیزه ببری؟
_ بله لطفا بفرمایید.
وقتی توی ماشین نشستن پیرزن با حالتی شیطنت آمیز گفت : ذهنت درگیرشه نه؟
_ بله؟
¢ تعجب کردی چطور وارد این داستان شدی. و روحت بهش سفر کرده.
دختر با ترس و بریده بریده گفت : شما از کجا میدونین؟
¢ من نویسنده ی کتابی هستم که بهش سفر میکنی. تو و تهیونگ شخصیتای اصلی کتاب من هستین.
_ یعنی میگید من واقعا سفر میکنم؟
¢ دختر باهوشی هستی الیزا. همینطور جسور و کنجکاو.
_ من شخصیت اصلیم؟
¢ ادامه ی داستان رو خودت و تهیونگ میسازین الیزا. منتظرم ببینم چطور اینکارو میکنی دخترم. اینم یه شماره از من مال دفترمه. هر موقع خواستی زنگ بزن.
پیرزن یهو غیب شد . الیزا که با تعجب به اطرافش نگاه میکرد، ناگهان گفت : دیگه یواش یواش داره جالب میشه. ..........
لایک و کامنت یادتون نره 💖
یه سوال. فقط من سر جاده ی ابدی یه ذره گریه کردم؟ یا شما هم اینجوری شدین؟
فیک مورد علاقتون رو هم بگین. ( چالش)
https://wisgoon.com/jk_vv
پیج خواهرمه 👆👆🤗
۱۰.۵k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.