بوکسر دوست داشتنی:)
بوکسر دوست داشتنی:)
p3۴
صبح"
"ویو کوک"
"با نور خورشید چشمام رو باز کردم و چندتا پلک زدم تا چشمام به نور خورشید عادت کنه..به ا.ت نگاه کردم که مثل یک دختر کوچولوی کیوت توی بغلم خوابیده بود!!اون واقعا توی بغل من گم میشه و اصلا قابل دیده شدن نیست(خنده اروم)لباسی تن من و ا.ت نبود و زل زده بودم به بدن بی نقص و سفیدش... با یادآوری دیشب لبخند بزرگی روی لبم نقش گرفت و واقعا خوشحالم میکرد..دیدم ا.ت داره تکون میخوره و بیدار میشه ولی من اصلا دلم نمیخواست بلند بشم میخواستم
همینطوری توی همین حالت بمونم!"
ا.ت: اوم..ساعت چنده؟(خوابالو.کیوت)
کوک: صبح بخیر بیب...
ا.ت: (تعجب)
کوک: چی شده فرشته کوچولو ی من؟
ا.ت یه نگاه به خودش و کوک انداخت تموم اتفاقات دیشب رو یادآوری کرد..لپاش گل انداخته بود و کامل رفت زیر پتو تا دیده نشه..
کوک: (خنده)نکنه تازه یادت اومد چه اتفاقایی افتاد بیبی؟
ا.ت: ...
کوک: خجالت نکش گرل...دیشب به اندازه کافی بدنتو دیدم..چند دقیقه پیش هم حسابی براندازت کردم(رفت سمت ا.ت و محکم بغلش کرد)
ا.ت: اَیش...حداقل بزار لباس بپوشم..
کوک: همینطوری بهتره..
ا.ت: اوف کوک بدنت چسبیده به بدنم...بدم میاد خببب
کوک: گفتم همینطوری بهتره..(خودش و بیشتر نزدیک ا.ت کرد)
ا.ت: این لعنتی رو ببر عقب..(منظورش دی*ک کوکه)
کوک: اومم...ولی من دوسش دارم بیب(بم)
ا.ت: هوفف...حداقل بگو تا کی قراره اینجوری باشی....م(یهو دلش درد گرفت)
ا.ت: اوممم...اخخخ(بلند)
کوک: چیشده بیب؟(نگران)
کوک: اوههه...این درد عادیه..منتظر بمون تا آب حموم رو باز کن
ا.ت: (درد داره و سرش و تکون میده و بغض میکنه)
p3۴
صبح"
"ویو کوک"
"با نور خورشید چشمام رو باز کردم و چندتا پلک زدم تا چشمام به نور خورشید عادت کنه..به ا.ت نگاه کردم که مثل یک دختر کوچولوی کیوت توی بغلم خوابیده بود!!اون واقعا توی بغل من گم میشه و اصلا قابل دیده شدن نیست(خنده اروم)لباسی تن من و ا.ت نبود و زل زده بودم به بدن بی نقص و سفیدش... با یادآوری دیشب لبخند بزرگی روی لبم نقش گرفت و واقعا خوشحالم میکرد..دیدم ا.ت داره تکون میخوره و بیدار میشه ولی من اصلا دلم نمیخواست بلند بشم میخواستم
همینطوری توی همین حالت بمونم!"
ا.ت: اوم..ساعت چنده؟(خوابالو.کیوت)
کوک: صبح بخیر بیب...
ا.ت: (تعجب)
کوک: چی شده فرشته کوچولو ی من؟
ا.ت یه نگاه به خودش و کوک انداخت تموم اتفاقات دیشب رو یادآوری کرد..لپاش گل انداخته بود و کامل رفت زیر پتو تا دیده نشه..
کوک: (خنده)نکنه تازه یادت اومد چه اتفاقایی افتاد بیبی؟
ا.ت: ...
کوک: خجالت نکش گرل...دیشب به اندازه کافی بدنتو دیدم..چند دقیقه پیش هم حسابی براندازت کردم(رفت سمت ا.ت و محکم بغلش کرد)
ا.ت: اَیش...حداقل بزار لباس بپوشم..
کوک: همینطوری بهتره..
ا.ت: اوف کوک بدنت چسبیده به بدنم...بدم میاد خببب
کوک: گفتم همینطوری بهتره..(خودش و بیشتر نزدیک ا.ت کرد)
ا.ت: این لعنتی رو ببر عقب..(منظورش دی*ک کوکه)
کوک: اومم...ولی من دوسش دارم بیب(بم)
ا.ت: هوفف...حداقل بگو تا کی قراره اینجوری باشی....م(یهو دلش درد گرفت)
ا.ت: اوممم...اخخخ(بلند)
کوک: چیشده بیب؟(نگران)
کوک: اوههه...این درد عادیه..منتظر بمون تا آب حموم رو باز کن
ا.ت: (درد داره و سرش و تکون میده و بغض میکنه)
۱.۷k
۱۱ آذر ۱۴۰۳