بابایی جونم 💛 ▪︎Part 8▪︎
و بعد از یک ساعت یونا بلند شد تا جانا رو بخوابونه
یونا: پاشو دخترم وقت خوابته اول بریم مسواک بزنیم بعد برات داستان میخونم تا بخوابی بدو
جانا: میشه بابا برام داستان بخونه؟
یونا: نه بابایی خستست
جیمین: میام دخترکم تو اول برو مسواک بزن من تو اتاق منتظرتم
جانا: اخجونننن
یونا: ولی جیمین
جیمین: یونا یه داستان خوندن چیزی نیست
یونا: باشه بیا بریم جانا
جیمین رفت توی اتاق بنفش رنگ جانا و یک کتاب داستان رو انتخاب کرد و نشست کنار تخت تا دخترش بیاد
جانا: من اومدم
بدو بدو اومد رفت روی تخت و پتوشو رو خودش کشید و به من خیره شد و منم شروع کردم به خودن داستان و وقتی تموم شد دیدم جانا خوابش برده بوسه ای رو سرش زدم و کتاب رو گذاشتم سر جاش و رفتم تو اتاق خودمون ، وقتی وارد شدم دیدم یونا با یه تیشرت کوتاه بدون شلوار جلوی میز آرایش نشسته حیف که الان خستم وگرنه قرار بود امشب تا صبح بیدار باشیم ، پیرهنم رو در آوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و یونا تم بعد از چند دقیقه برق رو خاموش کرد و اومد توی بغل من
یونا: راحت خوابید؟
جیمین: آره سریع خوابش برد
یونا: اها خوبه
جیمین: امروز دیگه بهونه نگرفت بخاطر مدرسه؟
یونا: نه خداروشکر ولی.. هیچی ولش کن
جیمین: چیشده؟ بگو
یونا: خب خودش چیزی نگفت ولی وقتی وارد مدرسه شدیم چون همه بچه ها پدرشون هم اومده بود قیافش خیلی ناراحت شد
جیمین با شنیدن این حرف تو دلش به خوش فوحش داد
یونا: ولی خب بجاش امروز براش نقاشی کشیدیو و داستان گفتی حتما از دلش در اومده
جیمین: فکر نکنم
یونا: جیمین عشقم صبر کن ببینم تو چرا بغض کردی؟
جیمین: همش تقصیر منه که اون ناراحت میشه
یونا: جیمین این حرف رو نزن الان خودش اینجا بود بغلت میکرد میگفت بهترین بابای دنیایی پس خودتو ناراحت نکن خب توام مجبوری کار کنی کلی آدم منتظرن تا اجراهای شمارو روی صحنه ببینن
جیمین: میدونم ولی خب پس جانا چی؟ اونم بچمه درسته طرفدارا منتظرن ولی خب اونم حق داره که بخواد پدرش پیشش باشه
یونا: عشقم اون درکت میکنه شاید بعضی اوقات ناراحت بشه ولی بازم درکت میکنه پس خودتو ناراحت نکن بجاش زمانی که مرخصی میای براش جبران کن
جیمین: باشه
یونا: خب دیگه بخوابیم فردا باید زود پاشیم شبت بخیر
جیمین: شب بخیر
هر دو توی بغل هم خوابشون برد
کپی ممنوع ❌
یونا: پاشو دخترم وقت خوابته اول بریم مسواک بزنیم بعد برات داستان میخونم تا بخوابی بدو
جانا: میشه بابا برام داستان بخونه؟
یونا: نه بابایی خستست
جیمین: میام دخترکم تو اول برو مسواک بزن من تو اتاق منتظرتم
جانا: اخجونننن
یونا: ولی جیمین
جیمین: یونا یه داستان خوندن چیزی نیست
یونا: باشه بیا بریم جانا
جیمین رفت توی اتاق بنفش رنگ جانا و یک کتاب داستان رو انتخاب کرد و نشست کنار تخت تا دخترش بیاد
جانا: من اومدم
بدو بدو اومد رفت روی تخت و پتوشو رو خودش کشید و به من خیره شد و منم شروع کردم به خودن داستان و وقتی تموم شد دیدم جانا خوابش برده بوسه ای رو سرش زدم و کتاب رو گذاشتم سر جاش و رفتم تو اتاق خودمون ، وقتی وارد شدم دیدم یونا با یه تیشرت کوتاه بدون شلوار جلوی میز آرایش نشسته حیف که الان خستم وگرنه قرار بود امشب تا صبح بیدار باشیم ، پیرهنم رو در آوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و یونا تم بعد از چند دقیقه برق رو خاموش کرد و اومد توی بغل من
یونا: راحت خوابید؟
جیمین: آره سریع خوابش برد
یونا: اها خوبه
جیمین: امروز دیگه بهونه نگرفت بخاطر مدرسه؟
یونا: نه خداروشکر ولی.. هیچی ولش کن
جیمین: چیشده؟ بگو
یونا: خب خودش چیزی نگفت ولی وقتی وارد مدرسه شدیم چون همه بچه ها پدرشون هم اومده بود قیافش خیلی ناراحت شد
جیمین با شنیدن این حرف تو دلش به خوش فوحش داد
یونا: ولی خب بجاش امروز براش نقاشی کشیدیو و داستان گفتی حتما از دلش در اومده
جیمین: فکر نکنم
یونا: جیمین عشقم صبر کن ببینم تو چرا بغض کردی؟
جیمین: همش تقصیر منه که اون ناراحت میشه
یونا: جیمین این حرف رو نزن الان خودش اینجا بود بغلت میکرد میگفت بهترین بابای دنیایی پس خودتو ناراحت نکن خب توام مجبوری کار کنی کلی آدم منتظرن تا اجراهای شمارو روی صحنه ببینن
جیمین: میدونم ولی خب پس جانا چی؟ اونم بچمه درسته طرفدارا منتظرن ولی خب اونم حق داره که بخواد پدرش پیشش باشه
یونا: عشقم اون درکت میکنه شاید بعضی اوقات ناراحت بشه ولی بازم درکت میکنه پس خودتو ناراحت نکن بجاش زمانی که مرخصی میای براش جبران کن
جیمین: باشه
یونا: خب دیگه بخوابیم فردا باید زود پاشیم شبت بخیر
جیمین: شب بخیر
هر دو توی بغل هم خوابشون برد
کپی ممنوع ❌
۶۵.۷k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.