گس لایتر/ پارت ۲۵۸
شب...
ایل دونگ: الو؟ جونگکوک کجایی؟
-به تو ربطی نداره
ایل دونگ: بگی یا نگیفرقی نداره... در هر صورت میام پیشت
-میخوام تنها باشم
ایل دونگ: ظاهرا تمایلی نداری بدونی چی شده...
مکث کرد... متوجه شد که منظور ایل دونگ چیه... قطعا اون اخبار براش مهم بود... غیرمستقیم و بدون اینکه تمایلش رو واضح بروز بده جواب داد
-میرم پنت هاوس... بیا ولی زیاد نمون
ایل دونگ: چرا همش اونجایی؟ رو جونگ هون حساس بودی که! چطور تنهاش میزاری؟
-تنها نیست... در ضمن... اگر نفس میکشم برای بچمه
ایل دونگ: اوه... البته آقای جئون!.... پس من میام
**********
بی حوصله و سردرگم بود... از وقتی که بایول رو توی رستوران با جیمین دیده بود مدام اون صحنه ها جلوی چشمش تکرار میشد...
لبخندی که روی لبای بایول بود...
جیمین رو که هیجان زده جلوش ایستاده بود و بعد جلوی همه دستشو گرفت و بغلش کرد...
و سهم جونگکوک دیدن تصویرای بی صدایی از پشت شیشه ی رستوران بود...
مکانیزم دفاعی مغزش در اون لحظه تار شدن دیدش از اشک بود تا کمتر اون قاب رنج آور رو تحمل کنه... اشکایی که هرگز جاری نشد!...
چیزی از ورودش به خونه نگذشته بود که صدای زنگ در رو شنید... دوباره برگشت تا در رو باز کنه....
ایل دونگ: جونگکوک شی... چطوری
-بیا تو...
وارد سالن که شدن جونگکوک دستاشو روی سینش قفل کرد و رو به اون ایستاد...
-خب؟
ایل دونگ: خب چی؟
-ظاهرا برای گفتن چیزی اومده بودی
ایل دونگ: آها... انقد عجله داری؟
-پسر! ... اعصاب منو هم نریز!... بگو ببینم چی شده!
ایل دونگ: اوهه... آروم باش... میگم...
گوشیشو از جیبش درآورد و جلوی جونگکوک ایستاد... عکسی که توی گوشیش بود رو سمتش گرفت...
جونگکوک با دیدنش دیوونه شد... لبهاشو محکم روی هم فشار میداد... از عصبانیت پلکش میپرید...
توی این فرصت که هنوز ساکت بود ایل دونگ توضیح داد...
ایل دونگ: ناشناسی که عکسو فرستاده گفته عکس مال امروز عصره... ظاهرا بایول و پارک جیمین خیلی صمیمی تر از قبل با هم میگردن... مدام دست تو دستن....
شاید این همون جمله ای بود که ایل دونگ نباید به زبون میاورد!...
صداها و تصویرای آزاردهنده ای رو میشنید و جلوی چشمش ظاهر میشد... جملات ایل دونگ شبیه ریختن نفت روی آتیش بود...
دستی به صورتش کشید و نفس کلافه ای بیرون داد... کاملا ناگهانی و غافلگیر کننده به ایل دونگ هجوم برد و با کف دست محکم روی سینش زد و هلش داد...
تمام نیروی بدنشو توی حنجرش جمع کرد و با تمام توانش آزادش کرد...
-برای چی اینا رو به من میگی؟... هدفت چیه از اینکه هرخبری منتشر میشه میاری بهم نشون میدی؟... مگه تو منو کنار نذاشتی؟...
مگه نگفتی دیگه رفیقم نیستی؟... دست از سرم بردار!!!....لذت میبری منو داغون میبینی؟ اینطوری حالت بهتره؟...
تمام مدت سکوت کرده بود و در برابر ضربات قوی دستش مقاومت نکرد... مستقیم توی چشماش زل زده بود و خیره به چشمایی نگاه میکرد که ازش شراره های آتیش میبارید...
وقتی اون سکوت کرد و منتظر جوابش بود با لحن کاملا ریلکس و سراسر آرامشش جواب داد...
ایل دونگ: چرا این اخبار عصبانیت میکنن؟ مگه تو اونی نیستی که همه رو از خودش روند؟
-اینا هیچکدوم به تو مربوط نیست... از اینجا برو!... چیزی که عصبانیم میکنه وجود توئه!
ایل دونگ: نه!... چیزی که عذابت میده بودن بایول با کس دیگس!... منو نمیتونی گول بزنی!... سالهاست میشناسمت!... چیه؟ پوزت به خاک مالیده شده؟ حتی فکرشم نمیکردی به این روز بیفتی!...
رگ دستای مشت شدش و گردنش بالا اومده و متورم شده بود... خون جلوی چشاشو گرفته بود... کنترلشو از دست داد و مشت محکمی نثار صورت ایل دونگ کرد...
-خفه شو!... هیچکس نمیتونه منو زمین بزنه! ...
ایل دونگ روی مبل پرت شده بود و گوشه ی لبش پاره شده بود... با سوزشی که از لبش حس میکرد چشاشو بست...
آرنجشو تکیه گاه کرد و بلند شد...
نه تنها از خوردن اون مشت ناراحت نبود بلکه پوزخندی زد و آروم سمت جونگکوک قدم برداشت...
سینه به سینش ایستاد و آروم روی شونش زد...
ایل دونگ: عشق، زمین خوردن نیست آقای جئون!... منظورم پوزه ی غرورت بود که به خاک مالیده شد!... پنهان کردنش هم چیزیو عوض نمیکنه!...
از بغل جونگکوک رد شد که بره...
برگشت و صداش زد...
-وایسا!
ایل دونگ: چیه؟ باز میخوای بزنی؟...
بی اهمیت به حرفش بهش نزدیک شد...
-هرجا با هم دیدیشون بهم بگو!
ایل دونگ: ببینم چی میشه...
*
*
*
ایل دونگ: الو؟ جونگکوک کجایی؟
-به تو ربطی نداره
ایل دونگ: بگی یا نگیفرقی نداره... در هر صورت میام پیشت
-میخوام تنها باشم
ایل دونگ: ظاهرا تمایلی نداری بدونی چی شده...
مکث کرد... متوجه شد که منظور ایل دونگ چیه... قطعا اون اخبار براش مهم بود... غیرمستقیم و بدون اینکه تمایلش رو واضح بروز بده جواب داد
-میرم پنت هاوس... بیا ولی زیاد نمون
ایل دونگ: چرا همش اونجایی؟ رو جونگ هون حساس بودی که! چطور تنهاش میزاری؟
-تنها نیست... در ضمن... اگر نفس میکشم برای بچمه
ایل دونگ: اوه... البته آقای جئون!.... پس من میام
**********
بی حوصله و سردرگم بود... از وقتی که بایول رو توی رستوران با جیمین دیده بود مدام اون صحنه ها جلوی چشمش تکرار میشد...
لبخندی که روی لبای بایول بود...
جیمین رو که هیجان زده جلوش ایستاده بود و بعد جلوی همه دستشو گرفت و بغلش کرد...
و سهم جونگکوک دیدن تصویرای بی صدایی از پشت شیشه ی رستوران بود...
مکانیزم دفاعی مغزش در اون لحظه تار شدن دیدش از اشک بود تا کمتر اون قاب رنج آور رو تحمل کنه... اشکایی که هرگز جاری نشد!...
چیزی از ورودش به خونه نگذشته بود که صدای زنگ در رو شنید... دوباره برگشت تا در رو باز کنه....
ایل دونگ: جونگکوک شی... چطوری
-بیا تو...
وارد سالن که شدن جونگکوک دستاشو روی سینش قفل کرد و رو به اون ایستاد...
-خب؟
ایل دونگ: خب چی؟
-ظاهرا برای گفتن چیزی اومده بودی
ایل دونگ: آها... انقد عجله داری؟
-پسر! ... اعصاب منو هم نریز!... بگو ببینم چی شده!
ایل دونگ: اوهه... آروم باش... میگم...
گوشیشو از جیبش درآورد و جلوی جونگکوک ایستاد... عکسی که توی گوشیش بود رو سمتش گرفت...
جونگکوک با دیدنش دیوونه شد... لبهاشو محکم روی هم فشار میداد... از عصبانیت پلکش میپرید...
توی این فرصت که هنوز ساکت بود ایل دونگ توضیح داد...
ایل دونگ: ناشناسی که عکسو فرستاده گفته عکس مال امروز عصره... ظاهرا بایول و پارک جیمین خیلی صمیمی تر از قبل با هم میگردن... مدام دست تو دستن....
شاید این همون جمله ای بود که ایل دونگ نباید به زبون میاورد!...
صداها و تصویرای آزاردهنده ای رو میشنید و جلوی چشمش ظاهر میشد... جملات ایل دونگ شبیه ریختن نفت روی آتیش بود...
دستی به صورتش کشید و نفس کلافه ای بیرون داد... کاملا ناگهانی و غافلگیر کننده به ایل دونگ هجوم برد و با کف دست محکم روی سینش زد و هلش داد...
تمام نیروی بدنشو توی حنجرش جمع کرد و با تمام توانش آزادش کرد...
-برای چی اینا رو به من میگی؟... هدفت چیه از اینکه هرخبری منتشر میشه میاری بهم نشون میدی؟... مگه تو منو کنار نذاشتی؟...
مگه نگفتی دیگه رفیقم نیستی؟... دست از سرم بردار!!!....لذت میبری منو داغون میبینی؟ اینطوری حالت بهتره؟...
تمام مدت سکوت کرده بود و در برابر ضربات قوی دستش مقاومت نکرد... مستقیم توی چشماش زل زده بود و خیره به چشمایی نگاه میکرد که ازش شراره های آتیش میبارید...
وقتی اون سکوت کرد و منتظر جوابش بود با لحن کاملا ریلکس و سراسر آرامشش جواب داد...
ایل دونگ: چرا این اخبار عصبانیت میکنن؟ مگه تو اونی نیستی که همه رو از خودش روند؟
-اینا هیچکدوم به تو مربوط نیست... از اینجا برو!... چیزی که عصبانیم میکنه وجود توئه!
ایل دونگ: نه!... چیزی که عذابت میده بودن بایول با کس دیگس!... منو نمیتونی گول بزنی!... سالهاست میشناسمت!... چیه؟ پوزت به خاک مالیده شده؟ حتی فکرشم نمیکردی به این روز بیفتی!...
رگ دستای مشت شدش و گردنش بالا اومده و متورم شده بود... خون جلوی چشاشو گرفته بود... کنترلشو از دست داد و مشت محکمی نثار صورت ایل دونگ کرد...
-خفه شو!... هیچکس نمیتونه منو زمین بزنه! ...
ایل دونگ روی مبل پرت شده بود و گوشه ی لبش پاره شده بود... با سوزشی که از لبش حس میکرد چشاشو بست...
آرنجشو تکیه گاه کرد و بلند شد...
نه تنها از خوردن اون مشت ناراحت نبود بلکه پوزخندی زد و آروم سمت جونگکوک قدم برداشت...
سینه به سینش ایستاد و آروم روی شونش زد...
ایل دونگ: عشق، زمین خوردن نیست آقای جئون!... منظورم پوزه ی غرورت بود که به خاک مالیده شد!... پنهان کردنش هم چیزیو عوض نمیکنه!...
از بغل جونگکوک رد شد که بره...
برگشت و صداش زد...
-وایسا!
ایل دونگ: چیه؟ باز میخوای بزنی؟...
بی اهمیت به حرفش بهش نزدیک شد...
-هرجا با هم دیدیشون بهم بگو!
ایل دونگ: ببینم چی میشه...
*
*
*
۲۸.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.