𝔭𝔞𝔯𝔱/𝟐𝟏
ایملدا با صورت سرد اما درون خشمگین به مرد که با صورت خونی بدون یکجا سالم در صورتش نگاه میکرد
مرد درحالی که جلوش دیگه جونی توی تنش نبود روی زمين افتاد که ایملدا نگاه بی حسش و از مرد گرفت و به بقیه کسانی سعی حمله به عمارتش رو داشتن انداخت
اوناهم وضعشون بهتر از مرد جلوش نبود اما باید یه درس درست حسابی میگرفتن
ایملدا نگاهش رو به بادیگارد کنار دستش داد و با تحکم اما آروم گفت ایملدا"زنگ زدی؟"
مرد نگاه به ایملدا کرد و گوشی رو از کنار گوشش برداشت و جلوی ایملدا گرفت "بله خانم"
نگاهشو از مرد گرفت و به گوشی داد گوشی و رو گرفت و روی گوشش قرار داد
اینقدر عصبی بود که الان میتونست همه رو قتل عام کنه
با آرامشی که تن شخص پشت گوشی رو لرزوند گفت"میشنوم"
هایون درحالی که پشت فرمون بود گفت"دیگه نزدیکم"
ایملدا"به نفعته زود برسی"
بعد بدون حرفی گوشی رو قطع کرد و به مرد کنارش داد و از جاش بلند شد و بار آخر گفت "تا به حرف نیومدن حق ندارین وایستین"
و بعد از زیر زمین خارج شد و توی اون درن دشت که مخصوص شکنجه گاه خودش بود روی تیکه سنگی نشست و به رزی زنگ زد تا از حال دور دونه اش با خبر بشه
حدودا چند ساعت بعد اون اتفاق ایملیا از ترس تب کرده بود اما ایملدا قول داد بود که تا وان هر ثانیه که دختر کوچولوش میگذرونه از این عوضیا بگیره
با بوق دوم صدای آروم رزی توی گوشش پیجید "سلام چیزی شده؟"
ایملدا حالا برعکس چند دقیقه پیش چهره اش غم پر شده بود و با صدای لرزونی گفت ایملدا"نه، ایملیا خوبه؟"
رزی اه آرومی کشید و گفت "عا تا 10دقیقه پیش لرز داشت اما حالا بهتره تو خودت و نگران نکن دکتر بالا سرشه روی اون عوضیا تمرکز کن من اینجا حواسم به این وروجک هست، هنوز نگفتن از کدوم حروم زاده ای دستور میگیرن"
ایملدا لبخند آروم به دلداری دوست عزیزش کرد و گفت "به زودی مثل بلبل حرف میزنن اونوقته که زندگیشون و جهنم میکنم توان این بالا رو که سر دخترم اوردن و میگیرم"
رزی لبخند تحسین آمیزی به دوست کوچولوش که اینقدر شجاع و جون فدا بود زد که ایملدا میتونست از پشت گوشی اون لبخند و ببینه
پس لب باز کرد و از این همه کمکه رزی که با خطر افتادن جون خودش بازم از ایملیا محافظت کرد تشکر کرد
ایملدا" ازت ممنونم رزی اگه تو کنارم نبودی به اینجا نمیرسیدم تو همیشه کنارم بودی و آزمون محافظت کردی ازت خیلی ممنونم"
رزی خنده دیگه ای کرد و سعی کرد با مسخره بازی ایملدا رو از این جو دور کنه "خیلی خب حالا توهم بجا اینا بیشتر قدرمو بدون بجا ایناهم برو اون هایون کله شقو پیدا کن زنگ میزنم گوشیش خانوشه"
ایملدا با بیاد افتادن هایون و کارایی که کرده بود دوباره خشم بهش برگشت و با حرص پشت گوشی گفت "ببخشید اما دیگه باید بیوت کنم کارایی کرده که دلم میخواد سرش رو از تنش جدا کنم"
رزی با حالت تعجب لب زد" مگه چی شده؟
حالا بعدن میگم که مطمئنم توهم همین حس بهت دست میده اما اول من به حسابش میرسم بعد تو"
رزی باشه ای گفت که ایملدا گوشی رو قطع کرد....
....
با شوک روی مبل های گرون قیمت عمارتش نشسته بود هنوز تو شوک حرف های هایون بود
باورش براش سخت بود اون یه دختر شش ساله داشت که روحشن ازش خبر نداشت اونم از تنها عشق زندگیش
لحظه ای دوباره به یاد حرف هایون افتاد که احساس کرد تپش قلب گرفته
*هايون"زمانی که تو ایملدا رو بیرون کردی اون بچتو حامله بود *
*حامله بود*
*حامله بود*
*حامله بود*
این کلمه بارها توی سرش چرخید یعنی اون دو ماه کنار بچه اش بود اما خودش خبر نداشته
چرا ایملدا هیچی بهش نگفته بود؟....
مرد درحالی که جلوش دیگه جونی توی تنش نبود روی زمين افتاد که ایملدا نگاه بی حسش و از مرد گرفت و به بقیه کسانی سعی حمله به عمارتش رو داشتن انداخت
اوناهم وضعشون بهتر از مرد جلوش نبود اما باید یه درس درست حسابی میگرفتن
ایملدا نگاهش رو به بادیگارد کنار دستش داد و با تحکم اما آروم گفت ایملدا"زنگ زدی؟"
مرد نگاه به ایملدا کرد و گوشی رو از کنار گوشش برداشت و جلوی ایملدا گرفت "بله خانم"
نگاهشو از مرد گرفت و به گوشی داد گوشی و رو گرفت و روی گوشش قرار داد
اینقدر عصبی بود که الان میتونست همه رو قتل عام کنه
با آرامشی که تن شخص پشت گوشی رو لرزوند گفت"میشنوم"
هایون درحالی که پشت فرمون بود گفت"دیگه نزدیکم"
ایملدا"به نفعته زود برسی"
بعد بدون حرفی گوشی رو قطع کرد و به مرد کنارش داد و از جاش بلند شد و بار آخر گفت "تا به حرف نیومدن حق ندارین وایستین"
و بعد از زیر زمین خارج شد و توی اون درن دشت که مخصوص شکنجه گاه خودش بود روی تیکه سنگی نشست و به رزی زنگ زد تا از حال دور دونه اش با خبر بشه
حدودا چند ساعت بعد اون اتفاق ایملیا از ترس تب کرده بود اما ایملدا قول داد بود که تا وان هر ثانیه که دختر کوچولوش میگذرونه از این عوضیا بگیره
با بوق دوم صدای آروم رزی توی گوشش پیجید "سلام چیزی شده؟"
ایملدا حالا برعکس چند دقیقه پیش چهره اش غم پر شده بود و با صدای لرزونی گفت ایملدا"نه، ایملیا خوبه؟"
رزی اه آرومی کشید و گفت "عا تا 10دقیقه پیش لرز داشت اما حالا بهتره تو خودت و نگران نکن دکتر بالا سرشه روی اون عوضیا تمرکز کن من اینجا حواسم به این وروجک هست، هنوز نگفتن از کدوم حروم زاده ای دستور میگیرن"
ایملدا لبخند آروم به دلداری دوست عزیزش کرد و گفت "به زودی مثل بلبل حرف میزنن اونوقته که زندگیشون و جهنم میکنم توان این بالا رو که سر دخترم اوردن و میگیرم"
رزی لبخند تحسین آمیزی به دوست کوچولوش که اینقدر شجاع و جون فدا بود زد که ایملدا میتونست از پشت گوشی اون لبخند و ببینه
پس لب باز کرد و از این همه کمکه رزی که با خطر افتادن جون خودش بازم از ایملیا محافظت کرد تشکر کرد
ایملدا" ازت ممنونم رزی اگه تو کنارم نبودی به اینجا نمیرسیدم تو همیشه کنارم بودی و آزمون محافظت کردی ازت خیلی ممنونم"
رزی خنده دیگه ای کرد و سعی کرد با مسخره بازی ایملدا رو از این جو دور کنه "خیلی خب حالا توهم بجا اینا بیشتر قدرمو بدون بجا ایناهم برو اون هایون کله شقو پیدا کن زنگ میزنم گوشیش خانوشه"
ایملدا با بیاد افتادن هایون و کارایی که کرده بود دوباره خشم بهش برگشت و با حرص پشت گوشی گفت "ببخشید اما دیگه باید بیوت کنم کارایی کرده که دلم میخواد سرش رو از تنش جدا کنم"
رزی با حالت تعجب لب زد" مگه چی شده؟
حالا بعدن میگم که مطمئنم توهم همین حس بهت دست میده اما اول من به حسابش میرسم بعد تو"
رزی باشه ای گفت که ایملدا گوشی رو قطع کرد....
....
با شوک روی مبل های گرون قیمت عمارتش نشسته بود هنوز تو شوک حرف های هایون بود
باورش براش سخت بود اون یه دختر شش ساله داشت که روحشن ازش خبر نداشت اونم از تنها عشق زندگیش
لحظه ای دوباره به یاد حرف هایون افتاد که احساس کرد تپش قلب گرفته
*هايون"زمانی که تو ایملدا رو بیرون کردی اون بچتو حامله بود *
*حامله بود*
*حامله بود*
*حامله بود*
این کلمه بارها توی سرش چرخید یعنی اون دو ماه کنار بچه اش بود اما خودش خبر نداشته
چرا ایملدا هیچی بهش نگفته بود؟....
۳۵.۸k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.