فیک تهیونگ (آخرین دیدار)p15
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم تو یه زیر زمین بودم که نصف فضا با تار عنکبوت احاطه شده بود به صندلی فلزی بسته شده بودم و تقریبا ل.خ.ت بودم روم یه پارچه کشیده بودن و همه جام خو.ن بود ترسیدم
+باهام کاری کردن
و فقط بی صدا اشک میریختم تا اینکه دیدم در باز شد دو تا مرد که بهشون میخورد بادیگارد باشن ایستادن جلوی در از پشتشون یه مرد دیگه بیرون اومد
هی داشت خودشو به من نزدیک میکرد و من گریه میکردم انگار قانونی وجود داشت به نام گریه که هر موقع حالت بد بود باید انجام میدادی اشک ریختن رو میگم
باورم نمیشد
شخصی که رو به روم بود همونی بود که شب مراسم منو تحدید به مرگ کرده بود
-گفته بودم میمیری هه
نفس عمیقی کشید و صورتشو عقب برد
ولی از اونجایی که من آدم خوش قولی هستم همچین کاری نمیکنم که بعدا دوستات پولو بیارن و جنازت رو تحویل بگیرن هوم
دوباره نفس عمیق کشید و صورتشو آورد نزدیک تر
- من میرم ولی تا فردا اگه اون دوستات به قولشون عمل نکردن منم بد قولی میکنم و میزنم زیر قولم و یه گلوله حرومت میکنم
ایندفع واقعا ترسیده بودم هیچ حرفی نزدم و اونم برگشت پشتش و رفت
شب شد بود و واقعا خسته بودم کل رو یه به صندلی بسته شده بودم پس با ترسی که تو وجودم بود خوابم برد
صبح با صدای باز شدن در با درد بیدار شدم و بازم اون مرتیکه رو دیدم
- مثل اینکه دوستات خیلی بد قولن
میخواست بیاد نزدیکتر که یکی با شتاب از در وارد شد و با ترسی که میشد تو وجودش دید گفت
= مکس بیخیال این دختر پلیسا رسیدن باید بریم بدو
- بریم
و هر دوتاشون رفتن
پس من چی
بعد چند دقیقه صدا دویدن اومد که داشت به سمت زیر زمین میدوید ترسیده بودم که با دیدن اون شخص یه لحظه آروم شدم
اون...
چشمامو باز کردم تو یه زیر زمین بودم که نصف فضا با تار عنکبوت احاطه شده بود به صندلی فلزی بسته شده بودم و تقریبا ل.خ.ت بودم روم یه پارچه کشیده بودن و همه جام خو.ن بود ترسیدم
+باهام کاری کردن
و فقط بی صدا اشک میریختم تا اینکه دیدم در باز شد دو تا مرد که بهشون میخورد بادیگارد باشن ایستادن جلوی در از پشتشون یه مرد دیگه بیرون اومد
هی داشت خودشو به من نزدیک میکرد و من گریه میکردم انگار قانونی وجود داشت به نام گریه که هر موقع حالت بد بود باید انجام میدادی اشک ریختن رو میگم
باورم نمیشد
شخصی که رو به روم بود همونی بود که شب مراسم منو تحدید به مرگ کرده بود
-گفته بودم میمیری هه
نفس عمیقی کشید و صورتشو عقب برد
ولی از اونجایی که من آدم خوش قولی هستم همچین کاری نمیکنم که بعدا دوستات پولو بیارن و جنازت رو تحویل بگیرن هوم
دوباره نفس عمیق کشید و صورتشو آورد نزدیک تر
- من میرم ولی تا فردا اگه اون دوستات به قولشون عمل نکردن منم بد قولی میکنم و میزنم زیر قولم و یه گلوله حرومت میکنم
ایندفع واقعا ترسیده بودم هیچ حرفی نزدم و اونم برگشت پشتش و رفت
شب شد بود و واقعا خسته بودم کل رو یه به صندلی بسته شده بودم پس با ترسی که تو وجودم بود خوابم برد
صبح با صدای باز شدن در با درد بیدار شدم و بازم اون مرتیکه رو دیدم
- مثل اینکه دوستات خیلی بد قولن
میخواست بیاد نزدیکتر که یکی با شتاب از در وارد شد و با ترسی که میشد تو وجودش دید گفت
= مکس بیخیال این دختر پلیسا رسیدن باید بریم بدو
- بریم
و هر دوتاشون رفتن
پس من چی
بعد چند دقیقه صدا دویدن اومد که داشت به سمت زیر زمین میدوید ترسیده بودم که با دیدن اون شخص یه لحظه آروم شدم
اون...
۳.۵k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.