پارت ۱۱۳
- دخترم مهريه ي شما چه قدر بوده؟
آتوسا که حسابي توي شوک منش و وقار خونواده ي آرتان قرار گرفته بود گفت:
- آقاي تهراني آخه...
- بگو دخترم.
- چهار هزار تا ربع سکه، آينه و شمعدون نقره، 110 مثقال طلاي ساخته شده و 1362 شاخه گل ياس.
باباي آرتان خنديد و گفت:
- چه ايده ي جالبي! ربع سکه به جاي سکه؟! ولي به نظر من مهريه ي عروسم همون 4000 سکه باشه، به اضافه ي بقيه ي چيزايي که گفتين.
مخم داشت سوت مي کشيد! بابا، بــــابــــا! دلم نمي خواست مهريه ام سنگين باشه. نمي خواستم آرتان فکر کنه دارم با وجودم تجارت مي کنم! بابا داشت اعتراض مي کرد و آقاي تهراني هم فقط سرش و تکون مي داد و مي گفت:
- ارزش ترسا از نظر ما بيشتر از اين حرفاست.
آرتان هم خونسردانه داشت چايي مي خورد و اصلا براش مهم نبود. چي براش مهم بود که اين دوميش باشه؟ خونسردتر از اين بشر خدا خلق نکرده بود! وقتي ديدم اون چيزي نمي گه، خودم دست به کار شدم و زبون درازم و به حرکت درآوردم:
- مي شه منم يه چيزي بگم؟
همه خنديدن و نيلي جون گفت:
- بگو عروس قشنگم. قربونت برم عزيزم، هر چي دوست داري بگو، اين مجلس مال توئه!
- مي شه مهريه ام و با اجازه ي پدرم خودم تعيين کنم؟
همه تعجب کردن. آتوسا هي چشم غره مي رفت که يعني حرف نزن! مي ترسيد يه چيزي بگم مجلس به هم بخوره و لقمه ي به اون چربي از دست بره. بدون توجه به اون و بقيه ادامه دادم:
- مي تونم؟
باباي آرتان گفت:
- بگو دخترم، مهريه حق توئه!
آب دهنم و قورت دادم. نفس عميقي کشيدم و گفت:
- مهريه ي من بايد يه سکه باشه.
چشماي همه شد اندازه ي نعلبکي! يه سکه کجا و چهار هزار تا کجا؟! بابا خون خونش و مي خورد. کارد مي زدي به جاي خون آب پرتغال فوران مي کرد، چون رنگش زرد شده بود! حتي آرتان هم داشت با تعجب نگام مي کرد. باباي آرتان سعي کرد لبخند بزنه و گفت:
- دخترم، آخه مگه مي شه؟!
سرم و انداختم زير. ديگه داشتم خجالت مي کشيدم گفتم:
- مگه مهريه مال من نيست؟ من يه سکه بيشتر نمي خوام، به نيت يگانه شاه قلبم!
آتوسا که حسابي توي شوک منش و وقار خونواده ي آرتان قرار گرفته بود گفت:
- آقاي تهراني آخه...
- بگو دخترم.
- چهار هزار تا ربع سکه، آينه و شمعدون نقره، 110 مثقال طلاي ساخته شده و 1362 شاخه گل ياس.
باباي آرتان خنديد و گفت:
- چه ايده ي جالبي! ربع سکه به جاي سکه؟! ولي به نظر من مهريه ي عروسم همون 4000 سکه باشه، به اضافه ي بقيه ي چيزايي که گفتين.
مخم داشت سوت مي کشيد! بابا، بــــابــــا! دلم نمي خواست مهريه ام سنگين باشه. نمي خواستم آرتان فکر کنه دارم با وجودم تجارت مي کنم! بابا داشت اعتراض مي کرد و آقاي تهراني هم فقط سرش و تکون مي داد و مي گفت:
- ارزش ترسا از نظر ما بيشتر از اين حرفاست.
آرتان هم خونسردانه داشت چايي مي خورد و اصلا براش مهم نبود. چي براش مهم بود که اين دوميش باشه؟ خونسردتر از اين بشر خدا خلق نکرده بود! وقتي ديدم اون چيزي نمي گه، خودم دست به کار شدم و زبون درازم و به حرکت درآوردم:
- مي شه منم يه چيزي بگم؟
همه خنديدن و نيلي جون گفت:
- بگو عروس قشنگم. قربونت برم عزيزم، هر چي دوست داري بگو، اين مجلس مال توئه!
- مي شه مهريه ام و با اجازه ي پدرم خودم تعيين کنم؟
همه تعجب کردن. آتوسا هي چشم غره مي رفت که يعني حرف نزن! مي ترسيد يه چيزي بگم مجلس به هم بخوره و لقمه ي به اون چربي از دست بره. بدون توجه به اون و بقيه ادامه دادم:
- مي تونم؟
باباي آرتان گفت:
- بگو دخترم، مهريه حق توئه!
آب دهنم و قورت دادم. نفس عميقي کشيدم و گفت:
- مهريه ي من بايد يه سکه باشه.
چشماي همه شد اندازه ي نعلبکي! يه سکه کجا و چهار هزار تا کجا؟! بابا خون خونش و مي خورد. کارد مي زدي به جاي خون آب پرتغال فوران مي کرد، چون رنگش زرد شده بود! حتي آرتان هم داشت با تعجب نگام مي کرد. باباي آرتان سعي کرد لبخند بزنه و گفت:
- دخترم، آخه مگه مي شه؟!
سرم و انداختم زير. ديگه داشتم خجالت مي کشيدم گفتم:
- مگه مهريه مال من نيست؟ من يه سکه بيشتر نمي خوام، به نيت يگانه شاه قلبم!
۴.۱k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.