ماجرای بانگو در ایران
(از این پیج گپی کردم Mesaki.1 )
چون در خواست ها برای یک داستان بانگویی دیگه زیاد بود دوباره گزاشتم 😄
داستان :
اتسوشی: بلند شید:| اذون ظهره:/ مث پاندا ها تا لنگ ظهر میخوابید>:| دلم خوش بودمیاین ایران یه بادی به سر و کلتون میخوره ادم میشید:/
دازای: شتر در خواب بیند پنبه دانه 🤣
اتسوشی:شتر.. هان؟؟؟؟؟:|
دازای:بله=)) اتی هویج کوچولو روندیدی؟🥕
اتسوشی: دازای برو تا با باندات خفت نکردم😡
دازای به طرف دسشویی میرود..دستگیره ی در رامیگیرد که..
چویا: هوی!!!!!! :| مث گاو سرتو میندازی میای تو :/ ادم این جاسا:|
دازای: آدم؟؟؟XD
چویا: -_____-
دازای: بدو:// مکه داری ارانیوم غنی میکنی؟؟؟🤣
چویا: ما تودسشویی هم نباید ارامش داشته باشیم؟؟؟؟؟😠
دازای: مگه برفتی تمرین یوگا که ارامش میخوای؟؟؟:|نکنه اونجا تراق کردیXD؟؟
چویا: زهر مار:|||میخواسی زود تر بیای -.-
دازای : باشه-.-
بعد چند لحظه..
چویااز دشویی بیرون میاید.. ناگهان دازای باشلنگ وارد میشود.___.
دازای: که میخواسم زودتر بیام هان؟؟😈
چویا: مومیایی خل شدی؟؟؟:|
دازای: نه>:)) !! فک کنم گرمته هان؟؟؟بگیر که اومد._.
(شلنگ اب را به طرف چویا میگیرد)
دازای: موش اب کشیدهXD
چویا : داااااااااااااااااازااااااااااااااااااااایییییییییییی>:||بیا اینجا لااااااااانننن>:|
دازای: یاپیغمبر.___. به جان ثمین من نبودم:|
من: اهای:/ منوواردمسائل پیچیده نکن-___-
دازای: چویا اومدی جلوجیغ میزنم😮
چویا: حیف که حوصله ندارم وگرنه یک پدری ازت درمیووردم که باندات در جا بریزه:||
{چویا بهساختمان میرود}
دازای: سمیه نروXD
چویا:-__________-
چون در خواست ها برای یک داستان بانگویی دیگه زیاد بود دوباره گزاشتم 😄
داستان :
اتسوشی: بلند شید:| اذون ظهره:/ مث پاندا ها تا لنگ ظهر میخوابید>:| دلم خوش بودمیاین ایران یه بادی به سر و کلتون میخوره ادم میشید:/
دازای: شتر در خواب بیند پنبه دانه 🤣
اتسوشی:شتر.. هان؟؟؟؟؟:|
دازای:بله=)) اتی هویج کوچولو روندیدی؟🥕
اتسوشی: دازای برو تا با باندات خفت نکردم😡
دازای به طرف دسشویی میرود..دستگیره ی در رامیگیرد که..
چویا: هوی!!!!!! :| مث گاو سرتو میندازی میای تو :/ ادم این جاسا:|
دازای: آدم؟؟؟XD
چویا: -_____-
دازای: بدو:// مکه داری ارانیوم غنی میکنی؟؟؟🤣
چویا: ما تودسشویی هم نباید ارامش داشته باشیم؟؟؟؟؟😠
دازای: مگه برفتی تمرین یوگا که ارامش میخوای؟؟؟:|نکنه اونجا تراق کردیXD؟؟
چویا: زهر مار:|||میخواسی زود تر بیای -.-
دازای : باشه-.-
بعد چند لحظه..
چویااز دشویی بیرون میاید.. ناگهان دازای باشلنگ وارد میشود.___.
دازای: که میخواسم زودتر بیام هان؟؟😈
چویا: مومیایی خل شدی؟؟؟:|
دازای: نه>:)) !! فک کنم گرمته هان؟؟؟بگیر که اومد._.
(شلنگ اب را به طرف چویا میگیرد)
دازای: موش اب کشیدهXD
چویا : داااااااااااااااااازااااااااااااااااااااایییییییییییی>:||بیا اینجا لااااااااانننن>:|
دازای: یاپیغمبر.___. به جان ثمین من نبودم:|
من: اهای:/ منوواردمسائل پیچیده نکن-___-
دازای: چویا اومدی جلوجیغ میزنم😮
چویا: حیف که حوصله ندارم وگرنه یک پدری ازت درمیووردم که باندات در جا بریزه:||
{چویا بهساختمان میرود}
دازای: سمیه نروXD
چویا:-__________-
۵.۸k
۱۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.