《زندگی جدید با تو》p17
:ارباب یه سروم زدم بهشون بخاطر شوکی که بهشون وارد شده ممکنه کابوس ببینن یا مدتی بترسن
_:باشه برو
ا/ت ویو
وقتی بیدار شدم یه سروم به دسته راستم وصل بود رو تخت نشستم یاد همه اون اتفاق ها افتادم دوباره گریم گرفت هقققق چرا همه این بلا ها باید سر من میاد زانو هامو بغل کردم چند دقیقه بعدش ارباب اومد
تهیونگ ویو
میخواستم برم سروم دست ا/ت رو از تو دستش در بیارم که صدای گریه شنیدم رفتم توی اتاق که دیدم روی تخت جمع شده تو خودش و داره گریه میکنه
_: حالت خوبه
ترسیده سرشو بلند کرد و با چشم های اشکی گفت:
+:بله
_:اگه خوبی گریه نکن از گریه خوشم نمیاد(با حالت سرد)
+:........
_:نشنیدم
+:چ...چشم
+:بدون حرف رفت بیرون این چرا دیروز خوب بود الان دوباره ترسناک شد.......هیییی دیگه حق گریه کردنم ندارم...... رو تخت دراز کشیدم داشتم به چرت و پرت های همیشگی توی مغذم فکر میکردم که خوابم برد
تهیونگ ویو
رفتم توی اتاقم الان ساعت 3 صبحه لباسامو عوض کردم خواستم برم روتخت که در اتاقم زده شد
_:بیا تو
&:وقت داری باهم حرف بزنیم
پدرم بود _:آره
روی تخت نشست منم نشستم پیشش دستامو گرفت و شروع کرد به حرف زدن باورم نمیشه این خودش بود همون مردی که همه ازش میترسن؟
&: من قبل از این که مادرت رو ببینم همه ازم میترسیدن حداقل بیشتر از الان امیدی برای زندگی نداشتم کشتن آدم ها چه گناهکار چه بی گناه برام خیلی راحت بود ولی......وقتی مادرت و دیدم......زندگیم عوض شد
_:باورم نمیشه همه حرف هاشو باعشق میگفت بااینکه.....
♡=❤️
_:باشه برو
ا/ت ویو
وقتی بیدار شدم یه سروم به دسته راستم وصل بود رو تخت نشستم یاد همه اون اتفاق ها افتادم دوباره گریم گرفت هقققق چرا همه این بلا ها باید سر من میاد زانو هامو بغل کردم چند دقیقه بعدش ارباب اومد
تهیونگ ویو
میخواستم برم سروم دست ا/ت رو از تو دستش در بیارم که صدای گریه شنیدم رفتم توی اتاق که دیدم روی تخت جمع شده تو خودش و داره گریه میکنه
_: حالت خوبه
ترسیده سرشو بلند کرد و با چشم های اشکی گفت:
+:بله
_:اگه خوبی گریه نکن از گریه خوشم نمیاد(با حالت سرد)
+:........
_:نشنیدم
+:چ...چشم
+:بدون حرف رفت بیرون این چرا دیروز خوب بود الان دوباره ترسناک شد.......هیییی دیگه حق گریه کردنم ندارم...... رو تخت دراز کشیدم داشتم به چرت و پرت های همیشگی توی مغذم فکر میکردم که خوابم برد
تهیونگ ویو
رفتم توی اتاقم الان ساعت 3 صبحه لباسامو عوض کردم خواستم برم روتخت که در اتاقم زده شد
_:بیا تو
&:وقت داری باهم حرف بزنیم
پدرم بود _:آره
روی تخت نشست منم نشستم پیشش دستامو گرفت و شروع کرد به حرف زدن باورم نمیشه این خودش بود همون مردی که همه ازش میترسن؟
&: من قبل از این که مادرت رو ببینم همه ازم میترسیدن حداقل بیشتر از الان امیدی برای زندگی نداشتم کشتن آدم ها چه گناهکار چه بی گناه برام خیلی راحت بود ولی......وقتی مادرت و دیدم......زندگیم عوض شد
_:باورم نمیشه همه حرف هاشو باعشق میگفت بااینکه.....
♡=❤️
۳.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.