×قسمت دو×پارت یک
×قسمت دو×پارت یک
منم اصلا به فاطی توجه نمیکردم
از خیابون گذشتیم و وارد جدول شدیم
ته این جدول به اپارتمان ما میرسیدیم
خونه فاطی هم یکم از ما اون طرف تر بود
بین درختای سبز دویدن اونم زیر بارون آی حال میدادا ینی آی حآل میداد
فاطی که دید خیس شده و کاریش نمیشه کرد بیخیال شد و مثه من زیر بارون میدوید
خیس اب شده بودیم
ینیا...عینهو موش اب ازمون میچکید
ولی خدایی خیلی خوش گذشته بود
وقتی رسیدم خونه از فاطی خداحافظی کردم و اونم رفت طرف خونه خودشون
اگه از اینجا بریم دلم واسه خونمونم تنگ میشه که
وقتی وارد اپارتمان شدم به نگهبان ساختمون سلام کردم و دویدم سمت اسانسور
همینجوری که راه میرفتم اب ازم میچکید و اثرش روی کف سالن میموند
به محض اینکه وارد اسانسور شدم یکی دیگه هم اومد و کنارم ایستاد
سریع دستمو بردمسمت کلید طبقه ها که زودتر به خونه برسم
چون شاید هردومون نخوایمبریم توی یه طبقه
ولی از شانس بدم اون زودتر کلیدوفشار داد
طبقه ای که میخواست بره طبقع پنجم بود...پوووف.باید کلی صبر کنم...ما طبقه دوم زندگی میکنیم اخه
نه من حرف میزدم نه اون
این زنه که تو اسانسور حرف میزنه هم اونموقع ساکت بود..
نمیدونسم دقیقا چیکار کنم
پسره از توی اینه اسانسور خیلی ضایع داشت منو دید میزد
قیافم کلی خنده دار بود
موهای خیسم روی پیشونیم ریخته بود و خیلی معصومم کرده بود...چیزی که اصلا نیستم
و هیچی خنده دار تراز ایننبود که توی اسانسور فقط صدای برخورد چکه های اب از لباسام به روی کف اسانسور میومد
پسره یکم بهم نگاه کرد و گفت:مریض میشیا
_نگران نباش شوما
_باشه..
چقد پرروعه...یکم گذشت و بعد رسیدیم طبقه پنجم...پسره از اسانسور پیاده نشد
چپ چپ بهش نگاه کردم:نمیری بیرون!؟
_نه
_پس مرض داشتی منو این همه راه کشوندی!؟
_نه
زیر لب گفتم :نه و زهرمار
بعدم با حرص کلید طبقه دوم رو فشار دادم و منتظر موندم
وقتی رسیدم طبقه دوم سریع از اسانسور پیاده شدم
رفتم کنار در و بی وقفه کلیدزنگ خونه رو فشار دادم
صدای مامان الانه که دربیاد
اخه اگه اینجوری در نزنم خیلی دیر درو باز میکنه
یکم بعد اومد و در رو باز کرد
قیافش عصبی بود
ولی وقتی منو خیس اب دید نظرشتغییر کرد و گفت:واااای...ایدا مامان مریض میشی الان که
بیا تو ببینم
بعدم کشوندم داخل خونه وبعد بردمتوی اتاقم وروی صندلی میز ارایشم نشوندم
سشووار از کمدم اورد بیرونو روشنش کرد و شروع کرد به خشک کردن موهام
منم توی همون حال لباسامو دراوردم
_مامانی
_جانم
_میخواسم بگم که به بابا بگی که ایدا میگه که...
_چی میگه ایدا!؟
_من با تهران رفتنمون مشکلی ندارم
مامان سشووار خاموش کرد وجلوم زانوزد
سرمو بوسید وگفت:مامان قربونت بره که عزیزدلم..قول میدم بهت خوش بگذره...نگران نباش...جای دوستات زود زود پر میشه..مطمئن باش
لبخندی زدم و به اینفکر کردم که فقط یه هفته دیگه میتونم کنار دوستام باشم
....................................
مبینا:ایدا رفتی تهران یادت نره مارو دعوت کنیا
_نه اینکه شماها بدون دعوت نمیاین
_خب حالا..اون موقع هایی که بدون دعوت میایم مربوط میشه به اینکه مهمون سرزده رسیده واست ودرواقع ما اصلا مهمون حساب نمیشیم
تو باید خودت چندباری به عنوان مهمون دعوتمون کنی
_رو که نیست
سحر:ایدایی
_باز چی از جونم میخوای سحر!؟
سحر:میگما...رفتی تهران یدونه پسر خوشگلا رو واسه من تور میکنی!؟
_سحر خجالت نمیکشی!؟
به جای اینکه بگه ایدا جان گناه داری اونجا تنهایی برو واسه خودت چندتاشو پیدا کن شارژتم با ما..میگه واسه من یکی جور کن
خجالت بکش سحر..خواهش میکنم خجالت بکش
سحر:گمشو بابا
دیروز به مامان و بابا نظرمو که مثبت بود گفتم وکلی خوشحال شدن
امروزم با بچه ها درمیون گذاشتم
نامردا زیادماز خودشون واکنش شدیدی نشون ندادن...منو بگو گفتم تمام مدت ابغوره میگیرن از نبودنم
امروز مدرسهروز خسته کننده ایو داشتم
از ریاضی متنفر بودم
تماممدت و تمامزنگا با فاطی و مریم حرف میزدیم
تا اینکه کلاس خانم شاهساری شروع شد
هیشکی نبود که جرئت کنه حرف بزنه تو کلاسش
حتی من و بچه ها
واسه همین دفترچمو اوردم بیرون و شروع کردیم به حرف زدن توی کاغذ
همینجوری دست به دست میکردیم و هرکی نظری داشت مینوشت
تا اینکه بحث به جاهای باریک کشید
خیلی بی ادب شده بودیم
حالا بدبختی این بود که غیبت سر خانم شاهساری بود
توی همین موقع ها بود که خانم شاهساری یهو به مریم گفت:چیکار میکنی اون زیر میز!؟چی اون زیر داری !؟
مریم هول شد و الکی کفششو از پاش دراورد:هیچی...هیچی خانوم..سنگتو کفشم بود..یکم اذیتم میکرد...واسه همین
اگه خانوم دفترچه رو میگرفت ومیخوند بدبخت میشدیم
مشکل این بود که دفترچه دست من بود..میترسیدم یهو به من گیر بده و منم که هنگ خدادادی ام
لو میدمهمرو
واسه همین بلند شدمو روی دفترچه نشستم
منم اصلا به فاطی توجه نمیکردم
از خیابون گذشتیم و وارد جدول شدیم
ته این جدول به اپارتمان ما میرسیدیم
خونه فاطی هم یکم از ما اون طرف تر بود
بین درختای سبز دویدن اونم زیر بارون آی حال میدادا ینی آی حآل میداد
فاطی که دید خیس شده و کاریش نمیشه کرد بیخیال شد و مثه من زیر بارون میدوید
خیس اب شده بودیم
ینیا...عینهو موش اب ازمون میچکید
ولی خدایی خیلی خوش گذشته بود
وقتی رسیدم خونه از فاطی خداحافظی کردم و اونم رفت طرف خونه خودشون
اگه از اینجا بریم دلم واسه خونمونم تنگ میشه که
وقتی وارد اپارتمان شدم به نگهبان ساختمون سلام کردم و دویدم سمت اسانسور
همینجوری که راه میرفتم اب ازم میچکید و اثرش روی کف سالن میموند
به محض اینکه وارد اسانسور شدم یکی دیگه هم اومد و کنارم ایستاد
سریع دستمو بردمسمت کلید طبقه ها که زودتر به خونه برسم
چون شاید هردومون نخوایمبریم توی یه طبقه
ولی از شانس بدم اون زودتر کلیدوفشار داد
طبقه ای که میخواست بره طبقع پنجم بود...پوووف.باید کلی صبر کنم...ما طبقه دوم زندگی میکنیم اخه
نه من حرف میزدم نه اون
این زنه که تو اسانسور حرف میزنه هم اونموقع ساکت بود..
نمیدونسم دقیقا چیکار کنم
پسره از توی اینه اسانسور خیلی ضایع داشت منو دید میزد
قیافم کلی خنده دار بود
موهای خیسم روی پیشونیم ریخته بود و خیلی معصومم کرده بود...چیزی که اصلا نیستم
و هیچی خنده دار تراز ایننبود که توی اسانسور فقط صدای برخورد چکه های اب از لباسام به روی کف اسانسور میومد
پسره یکم بهم نگاه کرد و گفت:مریض میشیا
_نگران نباش شوما
_باشه..
چقد پرروعه...یکم گذشت و بعد رسیدیم طبقه پنجم...پسره از اسانسور پیاده نشد
چپ چپ بهش نگاه کردم:نمیری بیرون!؟
_نه
_پس مرض داشتی منو این همه راه کشوندی!؟
_نه
زیر لب گفتم :نه و زهرمار
بعدم با حرص کلید طبقه دوم رو فشار دادم و منتظر موندم
وقتی رسیدم طبقه دوم سریع از اسانسور پیاده شدم
رفتم کنار در و بی وقفه کلیدزنگ خونه رو فشار دادم
صدای مامان الانه که دربیاد
اخه اگه اینجوری در نزنم خیلی دیر درو باز میکنه
یکم بعد اومد و در رو باز کرد
قیافش عصبی بود
ولی وقتی منو خیس اب دید نظرشتغییر کرد و گفت:واااای...ایدا مامان مریض میشی الان که
بیا تو ببینم
بعدم کشوندم داخل خونه وبعد بردمتوی اتاقم وروی صندلی میز ارایشم نشوندم
سشووار از کمدم اورد بیرونو روشنش کرد و شروع کرد به خشک کردن موهام
منم توی همون حال لباسامو دراوردم
_مامانی
_جانم
_میخواسم بگم که به بابا بگی که ایدا میگه که...
_چی میگه ایدا!؟
_من با تهران رفتنمون مشکلی ندارم
مامان سشووار خاموش کرد وجلوم زانوزد
سرمو بوسید وگفت:مامان قربونت بره که عزیزدلم..قول میدم بهت خوش بگذره...نگران نباش...جای دوستات زود زود پر میشه..مطمئن باش
لبخندی زدم و به اینفکر کردم که فقط یه هفته دیگه میتونم کنار دوستام باشم
....................................
مبینا:ایدا رفتی تهران یادت نره مارو دعوت کنیا
_نه اینکه شماها بدون دعوت نمیاین
_خب حالا..اون موقع هایی که بدون دعوت میایم مربوط میشه به اینکه مهمون سرزده رسیده واست ودرواقع ما اصلا مهمون حساب نمیشیم
تو باید خودت چندباری به عنوان مهمون دعوتمون کنی
_رو که نیست
سحر:ایدایی
_باز چی از جونم میخوای سحر!؟
سحر:میگما...رفتی تهران یدونه پسر خوشگلا رو واسه من تور میکنی!؟
_سحر خجالت نمیکشی!؟
به جای اینکه بگه ایدا جان گناه داری اونجا تنهایی برو واسه خودت چندتاشو پیدا کن شارژتم با ما..میگه واسه من یکی جور کن
خجالت بکش سحر..خواهش میکنم خجالت بکش
سحر:گمشو بابا
دیروز به مامان و بابا نظرمو که مثبت بود گفتم وکلی خوشحال شدن
امروزم با بچه ها درمیون گذاشتم
نامردا زیادماز خودشون واکنش شدیدی نشون ندادن...منو بگو گفتم تمام مدت ابغوره میگیرن از نبودنم
امروز مدرسهروز خسته کننده ایو داشتم
از ریاضی متنفر بودم
تماممدت و تمامزنگا با فاطی و مریم حرف میزدیم
تا اینکه کلاس خانم شاهساری شروع شد
هیشکی نبود که جرئت کنه حرف بزنه تو کلاسش
حتی من و بچه ها
واسه همین دفترچمو اوردم بیرون و شروع کردیم به حرف زدن توی کاغذ
همینجوری دست به دست میکردیم و هرکی نظری داشت مینوشت
تا اینکه بحث به جاهای باریک کشید
خیلی بی ادب شده بودیم
حالا بدبختی این بود که غیبت سر خانم شاهساری بود
توی همین موقع ها بود که خانم شاهساری یهو به مریم گفت:چیکار میکنی اون زیر میز!؟چی اون زیر داری !؟
مریم هول شد و الکی کفششو از پاش دراورد:هیچی...هیچی خانوم..سنگتو کفشم بود..یکم اذیتم میکرد...واسه همین
اگه خانوم دفترچه رو میگرفت ومیخوند بدبخت میشدیم
مشکل این بود که دفترچه دست من بود..میترسیدم یهو به من گیر بده و منم که هنگ خدادادی ام
لو میدمهمرو
واسه همین بلند شدمو روی دفترچه نشستم
۱۰.۲k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.