PART ❶❻
༒•My love•༒
جیمین: کافیه عزیزم ، باید صحبت کنیم.
راوی: مهمونا توی سالن مشغول بودن و جیمین ، نامجون. ا/ت و بقیه پسرا داشتن باهم تو تراس صحبت میکردن.
جیمین: تو با زن من چیکار داشتی (داد)
نامجون: هه زن من (پوزخند)
نامجون: ازت بدم میاد ، کاشکی هیچوقت از اون کشور برنمیگشتی، کاشکی همون موقع میمردی.
*فلش بک به چند سال پیش*
راوی: جیمین توی اتاقش نشسته بود و با گوشیش ور میرفت که یهو صدای گلوله کل فضای خونه رو پر کرد.
با استرس و عصبانیت از تو اتاق اومد بیرون و با صحنه ای که دید شوکه شد.
کف خونه پر از خون بود و جیمین داشت به پدرش که رو زمین افتاده بود نگا میکرد. و بی توجه به آدمایی که توی عمارت بودن.
دویید سمت پدرش و دو زانو پیشش نشست و بدن بی جون باباش رو به آغوش کشید و تکونش میداد و صداش میزد اما پدرش دریغ از اینکه لب باز کنه و به پسرش بگه که جانم پسرم.
سرشو که بالا آورد دید که دشمنای پدرش توی عمارتن و با اسلحه هاشون عمارتو محاصره کردن.
جیمین با شدت از روی زمین پاشد و تفنگشو درآورد روبه روی کای گرفت. با اینکه دستاش میلرزیدن ولی خودشو نباخت و با شجاعت روبه روی کای وایساده بود.
جیمین: چطور جرعت کردی بیای به عمارت من(داد)
کای: اومده بودم برای تصفیه حساب.
جیمین و کای اسلحه هاشونو روبه روی هم گرفته بودن و بلخره بعد از چند دقیقه جیمین شلیک کرد و تیر به کتف کای خورد.
بعد از شلیک جیمین بادیگارد های کای و جیمین باهم دیگه میجنگیدن.
عمارت پارک تبدیل شده بود یه میدون جنگ. جیمین بعد از شلیک به کای و بی توجه به اتفاقی که داره تو عمارت میوفته دوباره پیش پدرش زانو زد و صورت اونو نوازش میکرد.
یکی از آدمای کای به طرف جیمین شلیک کرد و تیر خورد به شکم جیمین و باعث شد که خون ریزی بدی کنه.
دیگه کم کم داشت بیجون میشد ، چشماش دیگه به زور اطرافو میدید.
آدمای کای بعد اینکه کارشونو کردن از اونجا رفتن و جیمین کنار جنازه پدرش افتاد.
عمارت مثل استخر خون شده بود
یه عالمه خوون ♦️
جیمینو بردن به اتاقش و به ارباب کیم زنگ زدن و گفتن که برادرش رو کشتن و پسرش وضعیت خوبی نداره.
ارباب کیم و ارباب پارک با اینکه برادر های ناتنی بودن ولی مثل برادر های واقعی به هم وابسته بودن همون طور که جیمین و نامجون به هم وابسته بودن.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
جیمین: کافیه عزیزم ، باید صحبت کنیم.
راوی: مهمونا توی سالن مشغول بودن و جیمین ، نامجون. ا/ت و بقیه پسرا داشتن باهم تو تراس صحبت میکردن.
جیمین: تو با زن من چیکار داشتی (داد)
نامجون: هه زن من (پوزخند)
نامجون: ازت بدم میاد ، کاشکی هیچوقت از اون کشور برنمیگشتی، کاشکی همون موقع میمردی.
*فلش بک به چند سال پیش*
راوی: جیمین توی اتاقش نشسته بود و با گوشیش ور میرفت که یهو صدای گلوله کل فضای خونه رو پر کرد.
با استرس و عصبانیت از تو اتاق اومد بیرون و با صحنه ای که دید شوکه شد.
کف خونه پر از خون بود و جیمین داشت به پدرش که رو زمین افتاده بود نگا میکرد. و بی توجه به آدمایی که توی عمارت بودن.
دویید سمت پدرش و دو زانو پیشش نشست و بدن بی جون باباش رو به آغوش کشید و تکونش میداد و صداش میزد اما پدرش دریغ از اینکه لب باز کنه و به پسرش بگه که جانم پسرم.
سرشو که بالا آورد دید که دشمنای پدرش توی عمارتن و با اسلحه هاشون عمارتو محاصره کردن.
جیمین با شدت از روی زمین پاشد و تفنگشو درآورد روبه روی کای گرفت. با اینکه دستاش میلرزیدن ولی خودشو نباخت و با شجاعت روبه روی کای وایساده بود.
جیمین: چطور جرعت کردی بیای به عمارت من(داد)
کای: اومده بودم برای تصفیه حساب.
جیمین و کای اسلحه هاشونو روبه روی هم گرفته بودن و بلخره بعد از چند دقیقه جیمین شلیک کرد و تیر به کتف کای خورد.
بعد از شلیک جیمین بادیگارد های کای و جیمین باهم دیگه میجنگیدن.
عمارت پارک تبدیل شده بود یه میدون جنگ. جیمین بعد از شلیک به کای و بی توجه به اتفاقی که داره تو عمارت میوفته دوباره پیش پدرش زانو زد و صورت اونو نوازش میکرد.
یکی از آدمای کای به طرف جیمین شلیک کرد و تیر خورد به شکم جیمین و باعث شد که خون ریزی بدی کنه.
دیگه کم کم داشت بیجون میشد ، چشماش دیگه به زور اطرافو میدید.
آدمای کای بعد اینکه کارشونو کردن از اونجا رفتن و جیمین کنار جنازه پدرش افتاد.
عمارت مثل استخر خون شده بود
یه عالمه خوون ♦️
جیمینو بردن به اتاقش و به ارباب کیم زنگ زدن و گفتن که برادرش رو کشتن و پسرش وضعیت خوبی نداره.
ارباب کیم و ارباب پارک با اینکه برادر های ناتنی بودن ولی مثل برادر های واقعی به هم وابسته بودن همون طور که جیمین و نامجون به هم وابسته بودن.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۱۸.۵k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.