فیک کوک (سرنوشت من)پارت۳۴
از زبان ا/ت
گفتم : جونگ کوک..
گفت : جانم ، آخ قلبم گفتم : چی میشه آیندمون.. یعنی قراره با این زندگی چیکار کنیم
از زبان جونگ کوک
چی بگم بهش..اینکه اگر مجبور بشم تا ازت محافظت کنم باید این زندگی رو تمومش کنم و ولت کنم..یا به دوروغ بگم قراره آینده خوبی داشته باشیم... گفتم : هرچی هم بشه تو نباید بخاطرش ناراحت بشی باید قوی بمونی به راهت ادامه بدی چه با من چه بی من
ازم جدا شد و گفت : این یعنی چی..چه با من چه بی من ؟
دلم میخواست بگم اگر مجبور بشم باید همین کار رو کنم ولی نمیتونستم قلب کوچیکش رو مچاله کنم
خندیدم و گفتم : مثال زدم هیچوقت ولت نمیکنم
دوباره سرش رو گذاشت روی سینم و گفت : گل بده
وقتی یه دوروغه چطوری گل بدم.. گفتم : گل..میدم
۱ساعت بعد
از زبان ا/ت
سرش رو گذاشته بود روی پام دستم رو گرفته بود انگار زندانیه فراری هستم...
چیزی نگفتم تا خوب بخوابه چون خستگی از چشماش میباره..ولی ای کاش همچین دوروغی بهم نمیگفت و قولم نمیزد..چون قولش رو شکست..
گفتم : جونگ کوک..
گفت : جانم ، آخ قلبم گفتم : چی میشه آیندمون.. یعنی قراره با این زندگی چیکار کنیم
از زبان جونگ کوک
چی بگم بهش..اینکه اگر مجبور بشم تا ازت محافظت کنم باید این زندگی رو تمومش کنم و ولت کنم..یا به دوروغ بگم قراره آینده خوبی داشته باشیم... گفتم : هرچی هم بشه تو نباید بخاطرش ناراحت بشی باید قوی بمونی به راهت ادامه بدی چه با من چه بی من
ازم جدا شد و گفت : این یعنی چی..چه با من چه بی من ؟
دلم میخواست بگم اگر مجبور بشم باید همین کار رو کنم ولی نمیتونستم قلب کوچیکش رو مچاله کنم
خندیدم و گفتم : مثال زدم هیچوقت ولت نمیکنم
دوباره سرش رو گذاشت روی سینم و گفت : گل بده
وقتی یه دوروغه چطوری گل بدم.. گفتم : گل..میدم
۱ساعت بعد
از زبان ا/ت
سرش رو گذاشته بود روی پام دستم رو گرفته بود انگار زندانیه فراری هستم...
چیزی نگفتم تا خوب بخوابه چون خستگی از چشماش میباره..ولی ای کاش همچین دوروغی بهم نمیگفت و قولم نمیزد..چون قولش رو شکست..
۱۲۵.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.