اوج پروانه: پارته پانزدهم
.از زبانه راوی.
.
اوروکوداکی: چه عجب
دوتا خواهر: ما برگشتیم اروکوداکی سان(نفس نفس زنان)
بدنه کانائه و شینوبو پر از زخمای بزرگ و کوچیک بود جوری که اگه یه ادمه معمولی بود بیهوش میشد
اروکوداکی: خسته نباشید معلومه خیلی تلاش کردید بیاین داخل و کمی استراحت کنید(با لحنه اروم)
شینوبو و کانائه لبخند زدن و سرشونو به نشانه چشم تکون دادن و وارد شدن و نشستن
اروکوداکی دو تا ظرفه سوپ گذاشت جلوشون هم رنگش هم بوش عالی بود
کانائه و شینوبو هم حیرت زده شده بودن و لپاشون سرخ شده بود هم تعجب کرده بودن
بعده مدتی شینوبو سکوتو شکست و از اروکوداکی
پرسید: اروکوداکی سان این برای چه مناسبتیه(با لحنه تعجب)
اروکوداکی لبخند زدو
گفت: شما تونستید از پسه این معموریت بربیاید
کانائه
پرسید: ولی ما نتونستیم از خودمون محافظت کنیم
اروکوداکی سرشو اورد بالا و
گفت: اما بیهوش نشدید
کانائه و شینوبو تعجب کردن
بعد اروکوداکی ادامه
داد: منتا الان شاگردای زیادی داشتم و همشون باره اول که رفتن بیهوش شدن و بعضیا حتی کشته شدن
اما شما دوتا تونستید اسنم جایزتونه
شینوبو و کانائه هردو چشماشون برق زد و
گفتن: اریگادووو
و بعد شروع کردن
*بعده غذا
اونا از اروکوداکی تشکر کردن و رفتن تو اتاقه خودشون کانائو تا اونا رو دید دوید سمتشون و پیرید بغله کانائه و شینوبو اون دوتا هم ذوق زده شدن و سفت کانائو رو بغل گرفتن
کانائو الان یه سالش بود و میتونست راه بره و میتونست بعضی از کلماتو بگه
و تا شب که موقعه خواب بود کلی با شینوبو و کانائه بازی کرد دو خواهره بزرگش خیلی مهربونن حتی وقتی انقدر خستن و خون ازشون رفته بازم هوای کانائو رو دارن
کم کم کانایو خسته شد و رفت تو بغله شینوبو و خوابید
کانایه و شینوبو تو
ذهنشون: کاوااییییی
شینوبو کانایو رو رو تخت گذاشت و خودشو کانائه هم رفتن پیشش و دراز کشیدن
چشماشونو بستن اما ده دقیقه یه ربع گذشتو اونا خوابشون نبرده بود تا اینکه شینوبو یه سوال
پرسید: نسان به نظرت ما میتونیم خواسته ایی که اروکوداکی سان از ما داره رو به خوبی انجام بدیم؟
کانائه روشو کرد سمته شینوبو و لبخند زد
و گفت: خواهر جون این چیزی نیست که من بخوام جوابشو بهت بدم اما از یه چیز مطمئنم اگه تا اخرش با هم باشیم میتونیم جونه خیلیا رو نجات بدیم(با صدای لذت بخشی)
شینوبو هم لبخند زدو رفت تو بغله خواهرش و
گفت: امیدوارم همین طور بشه نسان
و بعد خوابیدن
*روزه بعد
اون دوتا بازم مثله دیروز از صفر تا صد اماده شدن و رفتن این دفعه اروکوداکی میخواست بهشون کار با شمشیرو اموزش بده
این رونده آموزشی تا یه ماه ادامه داشت و در آخر اروکوداکی به اون ها یه سنگه بزرگو نشون داد و
گفت: شما تا الان خیلی تلاش کردید و سخای کشیدید و الان وقته اخرین تمرینتون با منه شما باید این سنگ رو از وسط نصف کنید
شینوبو و کانائه کمی تعجب کردن ظاهره اون سنگ خیلی سخت بود و اونا باید اونو نصف میکردن
اما تا اومدن سوال بپرسن دیدن اروکوداکی رفته و کمی گیج شدن اما بعد کارشونو
روزه اول شمشیراشون شکست
روزه دوم هیچی
روزه سوم بازم هیچی
و این روند تا چهار ماه ادامه داشت و اونا نتونسته بودن حتی یه خراشه کوچیک ایجاد کنن
اما بعده چهر ماه بالاخره تونستن توی قسمته بالای سنگ خراش ایجاد کنن و کلی ذوق زده شدن اما خب بازم کافی نبود
بعده یه سال تمرین اونا بالاخره تونستن بدونه ایجاده یک گونه خراش روی شمشیر سنگ رو نصف کنن هردو ذوق کردن و نشونه اروکوداکی دادن
اروکوداکی دستشو گذاشت رو سرشونو
گفت:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیله خب دوستان اینم از این پارت (✪‿✪)
امیدوارم راضی باشد💜
دوستان حتما نظرتونو درباره داستان بگید و بدی هاشم بگید که بتونم رفعشون کنم💔
و اینکه دوستان فکر کنم بعضیا متوجه نشده باشن و به خاطره همین دوباره دو موردو میگم
۱:به خدا الان هنوز شینوبو تو چشمش ستاره نداره
۲:این داستان مثله بقیه ی داستانا نیست این داستانیه که توش میخواستم بگم اگه من میخواستم شیطان کشو خودم بنویسم چی میکردم💙
خیله خب بیشر از این وقتتونو نمیگیرم 🌌
لایک و نظر فراموش نشه 🦋
فعلا سایونارا (✪‿◠)
.
اوروکوداکی: چه عجب
دوتا خواهر: ما برگشتیم اروکوداکی سان(نفس نفس زنان)
بدنه کانائه و شینوبو پر از زخمای بزرگ و کوچیک بود جوری که اگه یه ادمه معمولی بود بیهوش میشد
اروکوداکی: خسته نباشید معلومه خیلی تلاش کردید بیاین داخل و کمی استراحت کنید(با لحنه اروم)
شینوبو و کانائه لبخند زدن و سرشونو به نشانه چشم تکون دادن و وارد شدن و نشستن
اروکوداکی دو تا ظرفه سوپ گذاشت جلوشون هم رنگش هم بوش عالی بود
کانائه و شینوبو هم حیرت زده شده بودن و لپاشون سرخ شده بود هم تعجب کرده بودن
بعده مدتی شینوبو سکوتو شکست و از اروکوداکی
پرسید: اروکوداکی سان این برای چه مناسبتیه(با لحنه تعجب)
اروکوداکی لبخند زدو
گفت: شما تونستید از پسه این معموریت بربیاید
کانائه
پرسید: ولی ما نتونستیم از خودمون محافظت کنیم
اروکوداکی سرشو اورد بالا و
گفت: اما بیهوش نشدید
کانائه و شینوبو تعجب کردن
بعد اروکوداکی ادامه
داد: منتا الان شاگردای زیادی داشتم و همشون باره اول که رفتن بیهوش شدن و بعضیا حتی کشته شدن
اما شما دوتا تونستید اسنم جایزتونه
شینوبو و کانائه هردو چشماشون برق زد و
گفتن: اریگادووو
و بعد شروع کردن
*بعده غذا
اونا از اروکوداکی تشکر کردن و رفتن تو اتاقه خودشون کانائو تا اونا رو دید دوید سمتشون و پیرید بغله کانائه و شینوبو اون دوتا هم ذوق زده شدن و سفت کانائو رو بغل گرفتن
کانائو الان یه سالش بود و میتونست راه بره و میتونست بعضی از کلماتو بگه
و تا شب که موقعه خواب بود کلی با شینوبو و کانائه بازی کرد دو خواهره بزرگش خیلی مهربونن حتی وقتی انقدر خستن و خون ازشون رفته بازم هوای کانائو رو دارن
کم کم کانایو خسته شد و رفت تو بغله شینوبو و خوابید
کانایه و شینوبو تو
ذهنشون: کاوااییییی
شینوبو کانایو رو رو تخت گذاشت و خودشو کانائه هم رفتن پیشش و دراز کشیدن
چشماشونو بستن اما ده دقیقه یه ربع گذشتو اونا خوابشون نبرده بود تا اینکه شینوبو یه سوال
پرسید: نسان به نظرت ما میتونیم خواسته ایی که اروکوداکی سان از ما داره رو به خوبی انجام بدیم؟
کانائه روشو کرد سمته شینوبو و لبخند زد
و گفت: خواهر جون این چیزی نیست که من بخوام جوابشو بهت بدم اما از یه چیز مطمئنم اگه تا اخرش با هم باشیم میتونیم جونه خیلیا رو نجات بدیم(با صدای لذت بخشی)
شینوبو هم لبخند زدو رفت تو بغله خواهرش و
گفت: امیدوارم همین طور بشه نسان
و بعد خوابیدن
*روزه بعد
اون دوتا بازم مثله دیروز از صفر تا صد اماده شدن و رفتن این دفعه اروکوداکی میخواست بهشون کار با شمشیرو اموزش بده
این رونده آموزشی تا یه ماه ادامه داشت و در آخر اروکوداکی به اون ها یه سنگه بزرگو نشون داد و
گفت: شما تا الان خیلی تلاش کردید و سخای کشیدید و الان وقته اخرین تمرینتون با منه شما باید این سنگ رو از وسط نصف کنید
شینوبو و کانائه کمی تعجب کردن ظاهره اون سنگ خیلی سخت بود و اونا باید اونو نصف میکردن
اما تا اومدن سوال بپرسن دیدن اروکوداکی رفته و کمی گیج شدن اما بعد کارشونو
روزه اول شمشیراشون شکست
روزه دوم هیچی
روزه سوم بازم هیچی
و این روند تا چهار ماه ادامه داشت و اونا نتونسته بودن حتی یه خراشه کوچیک ایجاد کنن
اما بعده چهر ماه بالاخره تونستن توی قسمته بالای سنگ خراش ایجاد کنن و کلی ذوق زده شدن اما خب بازم کافی نبود
بعده یه سال تمرین اونا بالاخره تونستن بدونه ایجاده یک گونه خراش روی شمشیر سنگ رو نصف کنن هردو ذوق کردن و نشونه اروکوداکی دادن
اروکوداکی دستشو گذاشت رو سرشونو
گفت:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیله خب دوستان اینم از این پارت (✪‿✪)
امیدوارم راضی باشد💜
دوستان حتما نظرتونو درباره داستان بگید و بدی هاشم بگید که بتونم رفعشون کنم💔
و اینکه دوستان فکر کنم بعضیا متوجه نشده باشن و به خاطره همین دوباره دو موردو میگم
۱:به خدا الان هنوز شینوبو تو چشمش ستاره نداره
۲:این داستان مثله بقیه ی داستانا نیست این داستانیه که توش میخواستم بگم اگه من میخواستم شیطان کشو خودم بنویسم چی میکردم💙
خیله خب بیشر از این وقتتونو نمیگیرم 🌌
لایک و نظر فراموش نشه 🦋
فعلا سایونارا (✪‿◠)
۷.۴k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.