تکپارتی جونگ کوک( درخواستی)
تڪپارتےغمـگـینجئونجونگکـوک 𝑺𝑨𝑫シ︎
.
.
ا.تویو:صبح با صدای زنگ گوشیم چشامو وا کردم بدون اینکه نگاهی به صفحه گوشی کنم جوابش دادم و با صدایی خابالو گفتم
ا.ت:الو
کوک:هی هی بوزینه تو هنوززز خوابی
ا.ت:ها اره بوزینه عمته
کوک:احمقق امروز روز عروسیمونه
ا.ت:اره اره
کوک:اره اره کوفتتتت پاشووو بابا
ا.ت:با صدای تقریبا بلند کوک از خاب پاشدم تازه ویندوزم افتاد
ا.ت:باشه باشه الان میام
کوک:بدو دم در منتظرتم
گوشیو قطع میکنم و با خوشحالی میپرم تو هوا یسس امروز روز بهشتی منه با ددیم عروسی میکنم
سریع حمومی میکنم و لباسی میپوشم و میرم بیرون سوار ماشین کوکی میشم
کوک:های بیبی
ا.ت:های خرگوش
کوک:عه مگه بهت نمیگم بدم میاد خرگوش صدام کنی
ا.ت:اخه چرا
کوک:بم بگو ددی
ا.ت:نوچ تو یه خرگوش کیوتی
کوک؛امشب ددی درونمو بهت نشون میدم بوزینه
ا.ت:عه باشه تا ببینم چیکار میکنی
زیر لب با حرص دخترهی پررویی میگه
و به راه ادامه میده توی راه کلی مسخره بازی دراوردیم خندیدیم
وقتی رسید پیاده شدم
ا.ت:بای ددی یساعت دیگه بیا گفتم
کوک:بالاخره بهم گفت اخ جون باشه بیب فیلا بای و رفت
لبخندی بهش زدم و وارد ارایشگا شدم
.
.
.
.
بعد از یساعت پیامی به کوک دادم که امادم
تورمو توی دستم گرفتم و یکم بالا گرفتم با بتونم راه برم
درو باز کردم
چشمم به کوک افتاد وای خدای من خیلی جذاب شده جذاب تر بود الان جذاب تر تر تر شده من چیکار کنم ای خدا
از روی پله ها اومدم پایین
با لبخند به سمتم اومد
خاستم برم بغلش ولی یهوو
به عقب هلم داد
صدای وحشتاک برخورد چیزی اومد و جسمی اونور خیابون افتاد
چشمم به جسم بی جون کوک افتاد
خونی و صورتش کبود چشماش بستس
باورم نمیشه کوک کوک من تصادف کرده
با گریه بلند میشم و سریع میرم پیشش تو اغوشم میگیرمش با صدای بلندی ضجه میزنم خون از سرش میریخت و من نابود نابودتر میشدم....
الان از اون قضیه ۳۰ سال گذشته ولی من هنوزم هر صبح اون لباس عروسی خونیمو میپوشم و میرم سر قبر عزیز ترین کسم
مردم فک میکنن من دیوونه اره من دیوونه عشقم بودم:)
.
.
ا.تویو:صبح با صدای زنگ گوشیم چشامو وا کردم بدون اینکه نگاهی به صفحه گوشی کنم جوابش دادم و با صدایی خابالو گفتم
ا.ت:الو
کوک:هی هی بوزینه تو هنوززز خوابی
ا.ت:ها اره بوزینه عمته
کوک:احمقق امروز روز عروسیمونه
ا.ت:اره اره
کوک:اره اره کوفتتتت پاشووو بابا
ا.ت:با صدای تقریبا بلند کوک از خاب پاشدم تازه ویندوزم افتاد
ا.ت:باشه باشه الان میام
کوک:بدو دم در منتظرتم
گوشیو قطع میکنم و با خوشحالی میپرم تو هوا یسس امروز روز بهشتی منه با ددیم عروسی میکنم
سریع حمومی میکنم و لباسی میپوشم و میرم بیرون سوار ماشین کوکی میشم
کوک:های بیبی
ا.ت:های خرگوش
کوک:عه مگه بهت نمیگم بدم میاد خرگوش صدام کنی
ا.ت:اخه چرا
کوک:بم بگو ددی
ا.ت:نوچ تو یه خرگوش کیوتی
کوک؛امشب ددی درونمو بهت نشون میدم بوزینه
ا.ت:عه باشه تا ببینم چیکار میکنی
زیر لب با حرص دخترهی پررویی میگه
و به راه ادامه میده توی راه کلی مسخره بازی دراوردیم خندیدیم
وقتی رسید پیاده شدم
ا.ت:بای ددی یساعت دیگه بیا گفتم
کوک:بالاخره بهم گفت اخ جون باشه بیب فیلا بای و رفت
لبخندی بهش زدم و وارد ارایشگا شدم
.
.
.
.
بعد از یساعت پیامی به کوک دادم که امادم
تورمو توی دستم گرفتم و یکم بالا گرفتم با بتونم راه برم
درو باز کردم
چشمم به کوک افتاد وای خدای من خیلی جذاب شده جذاب تر بود الان جذاب تر تر تر شده من چیکار کنم ای خدا
از روی پله ها اومدم پایین
با لبخند به سمتم اومد
خاستم برم بغلش ولی یهوو
به عقب هلم داد
صدای وحشتاک برخورد چیزی اومد و جسمی اونور خیابون افتاد
چشمم به جسم بی جون کوک افتاد
خونی و صورتش کبود چشماش بستس
باورم نمیشه کوک کوک من تصادف کرده
با گریه بلند میشم و سریع میرم پیشش تو اغوشم میگیرمش با صدای بلندی ضجه میزنم خون از سرش میریخت و من نابود نابودتر میشدم....
الان از اون قضیه ۳۰ سال گذشته ولی من هنوزم هر صبح اون لباس عروسی خونیمو میپوشم و میرم سر قبر عزیز ترین کسم
مردم فک میکنن من دیوونه اره من دیوونه عشقم بودم:)
۱۱.۵k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.