My king
Part 6
یونا :خبر ناباروری من ، سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم،
تو قصر پیچید و به گوش پادشاه رسید...
ا/ت :خب؟؟؟
یونا :ایشون رو هنوز ندیدم ولی از بقیه شنیدم که ملکه ای که
بچه نداشته باشه ، نمیتونه ملکه بمونه..
ا/ت :صبر کن ببینم...اینکه خیلی عالیه...مگه همیشه
نمیخواستی از اون قصر نفرین شده نجات پیدا کنی؟؟االان که
فرصتش جور شده، باید خوشحال باشی..
یونا :واقعا فکر کردی که میتونم آزاد بشم؟؟...نه..قراره ملکه
جدیدی انتخاب بشه ولی من باید تا آخر عمرم، بعنوان همسر
دوم عالیجناب، تو قصر بمونم...
ا/ت: یعنی تو، بعنوان همسر اول، تنزل مقام پیدا کنی و
مقامت رو بدی به همسر دومی که نمیدونی کیه و چیه و قراره انتخاب بشه؟..مسخرست..
یونا :بیخیال ا/ت...یبار دیگه هم گفته بودم بهت که این
سرنوست منه..
ا/ت :حرفتو قبول ندارم..درسته سرنوشتت اینجوری نوشته
شده، ولی اگه بخای، میتونی تغییرش بدی...
یونا لبخند تلخی زد و گفت:
یونا :وقتی هیچی تو این دنیا برات مهم نباشه، تغییر سرنوشتت چه سودی داره؟؟
اخم ساختگی ای کردم و با غر غر بهش گفتم :
ا/ت : یااااا یعنی منم برات بی ارزشم؟؟
دستاش رو بطرفم دراز کرد و محکم، بغلم کرد.
یونا :تو برام خیللللی با ارزشی...باید یه قولی بهم بدی..اینکه
همیشه، همه جا و تو هر شرایطی ، شاد زندگی کنی و نزاری
بهت ظلم کنن...
ا/ت :یجوری داری ازم قول میگیری انگار قراره چی
بشه...حتی اگه همسر عادی بشی، من بازم کنارت میمونم...با
تمام وجودم...
اون شب، پیشم موند و تا صبح، کلی باهم حرف زدیم...
روز بعد، وحشتناک ترین خبر عمرم رو از پدرم شنیدم...ملکه،
خودکشی کرد....!
شوک این خبر، اونقدر بود که سرم گیج رفت و چشمام سیاهی
رفت...یو...یونای من...این..حقش..نبود...
تکه تکه و با لکنت این جملمو گفتم و با اشکی که از گوشه ی چشمم چکید ناباورانه و با همون قیافه ی شُک ولی پر از درد و غمم بیهوش شدم....
یونا :خبر ناباروری من ، سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم،
تو قصر پیچید و به گوش پادشاه رسید...
ا/ت :خب؟؟؟
یونا :ایشون رو هنوز ندیدم ولی از بقیه شنیدم که ملکه ای که
بچه نداشته باشه ، نمیتونه ملکه بمونه..
ا/ت :صبر کن ببینم...اینکه خیلی عالیه...مگه همیشه
نمیخواستی از اون قصر نفرین شده نجات پیدا کنی؟؟االان که
فرصتش جور شده، باید خوشحال باشی..
یونا :واقعا فکر کردی که میتونم آزاد بشم؟؟...نه..قراره ملکه
جدیدی انتخاب بشه ولی من باید تا آخر عمرم، بعنوان همسر
دوم عالیجناب، تو قصر بمونم...
ا/ت: یعنی تو، بعنوان همسر اول، تنزل مقام پیدا کنی و
مقامت رو بدی به همسر دومی که نمیدونی کیه و چیه و قراره انتخاب بشه؟..مسخرست..
یونا :بیخیال ا/ت...یبار دیگه هم گفته بودم بهت که این
سرنوست منه..
ا/ت :حرفتو قبول ندارم..درسته سرنوشتت اینجوری نوشته
شده، ولی اگه بخای، میتونی تغییرش بدی...
یونا لبخند تلخی زد و گفت:
یونا :وقتی هیچی تو این دنیا برات مهم نباشه، تغییر سرنوشتت چه سودی داره؟؟
اخم ساختگی ای کردم و با غر غر بهش گفتم :
ا/ت : یااااا یعنی منم برات بی ارزشم؟؟
دستاش رو بطرفم دراز کرد و محکم، بغلم کرد.
یونا :تو برام خیللللی با ارزشی...باید یه قولی بهم بدی..اینکه
همیشه، همه جا و تو هر شرایطی ، شاد زندگی کنی و نزاری
بهت ظلم کنن...
ا/ت :یجوری داری ازم قول میگیری انگار قراره چی
بشه...حتی اگه همسر عادی بشی، من بازم کنارت میمونم...با
تمام وجودم...
اون شب، پیشم موند و تا صبح، کلی باهم حرف زدیم...
روز بعد، وحشتناک ترین خبر عمرم رو از پدرم شنیدم...ملکه،
خودکشی کرد....!
شوک این خبر، اونقدر بود که سرم گیج رفت و چشمام سیاهی
رفت...یو...یونای من...این..حقش..نبود...
تکه تکه و با لکنت این جملمو گفتم و با اشکی که از گوشه ی چشمم چکید ناباورانه و با همون قیافه ی شُک ولی پر از درد و غمم بیهوش شدم....
۵۳.۲k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.