شاهزاده اهریمنی پارت 19
شاهزاده اهریمنی پارت 19
امی 💗🩰 :
ـ ناکلز چی کار کردی ؟!
ناکلز ـ فک کنم با مشت زدم تو سرش .
ـ هوفففف .... از دست تو !
دختر رو نمیشناختم ولی خیلی شبیه شدو بود .
به هر حال ..... باید پسرا رو پیدا میکردیم و هرچه سریعتر از اینجا میرفتیم بیرون ولی .... نمی تونستیم همینجا ولش کنیم ... ممکن بود آسیب دیده باشه شایدم بدتر . ناکلز خیلی محکم بهش ضربه زده بود .
کریم آروم به دستم زد تا توجه م رو جلب کنه .
یه لبخند کوچیک زدم تا نگران نشه .
ـ بله ؟
کریم به دختر بیهوش روی زمین اشاره کرد .
کریم ـ اون مرده ؟
ـ چی ؟! معلومه که نه فقط .... خوابیده . یه خواب خیلی عمیق .
به دختر روی زمین نگاه کردم و آروم رفتم سمتش .
مچشو آروم گرفتم و فشار دادم ، نبضش میزد . از سر آرامش نفسمو بیرون دادم .
ـ زندست ....
به ناکلز اشاره کردم و ناکلز دختر رو روی شونه ش انداخت .
نمی تونستیم همینجا ولش کنیم .
شدو ❤️🖤:
از وقتی داستان رو شنیدم دیگه رایا رو ندیدم .
شاید سه یا چهار ساعت .
یهو مارکو وارد اتاق شد .
مارکو ـ شدو ، یه مشکلی پیش اومده !
ـ چی شده ؟
مارکو نفس نفس میزد مثل این که دویده باشه .
مارکو ـ چند نفر وارد قصر شدن . رایا هم غیبش زده .
این اصلا خوب نبود .
نفوذی ها و غیب شدن رایا حتما یه ربطی به هم داشتن چون رایا از اون دخترایی نبود که آروم یه جا بشینه .
ـ باید بریم دنبالش .
مارکو سرشو به نشونه باشه تکون داد .
سونیک ـ ماهم میایم .
ـ نه ! خیلی خطرناکه !
سیلور ـ ولی به نظرت موندنمون تو این اتاق با وجود نفوذی ها خطرناک تر نیست ؟
راست میگفت . اگه پیداشون میکردن و خبردار نمیشدم اتفاقای خوبی نمیوفتاد .
آه کوچیکی کشیدم .
ـ باشه ، راه بیوفتین .
و به داخل راهرو های کاخ رفتیم .
من و مارکو کنار هم راه میرفتیم و سیلور و سونیک چند قدم عقب تر از ما ...
یهو .... صدای قدم ... نه یه نفر .... چند نفر
مارکو زمزمه کرد ـ خودشونن !
و به داخل سایه ها خزید .
مخفی شدیم و بعد با چیزی که حتی یه درصد انتظار نداشتم مواجه شدم ....
ناکلز ، روژ ، امی ، بلیز ، کریم و تیلز .... و همچنین رایا .
رایا بیهوش روی شونه ناکلز بود .
از سایه ها بیرون اومدم .
ـ بچه ها ؟؟
تیلز ـ بچه ها اونا اینجان !
سونیک ـ اینجا چی کار میکنین ؟ اصلا چجوری اومدین ؟
روژ ـ دروازه میان بعدی باز بود ، اینجا آخرین جایی بود که میتونستیم بگردیم . حدودا سه روزه که غیبتون زده .
ـ رایا چرا بیهوشه ؟
بلیز ـ کی؟
سیلور زمزمه کرد ـ همون دختر بیهوش رو میگه .
امی ـ شدو .... اون کیه ؟
سونیک تو گوش امی زمزمه کرد ـ خواهر اهریمنی شازده .
و به من اشاره کرد .
مارکو رفت و خیلی آروم رایا رو از ناکلز گرفت و روی دستاش گرفت . جوری گرفتش که مطمئن شه راحته و نمیوفته .
دستمو آروم روی پیشونی رایا گذاشتم . مطمئن شدم تب نداره .
ناکلز ـ ببخشید .... نمیخواستم اینقدر محکم بزنم .
روژ ـ شدو ؟ اون تاج .... روی سرت چیه ؟
سونیک گلوشو صاف کرد ـ معرفی میکنم ، شاهزاده اهریمنی و پادشاه دنیای زیرین .... شدو .
و با دستاش منو نشون داد .
چشمامو یکم ریز کردم و به سونیک یه نگاه مرگبار انداختم .
بلیز ـ پادشاه ؟
ـ موقت .... تا وقتی بلک حالش خوب بشه .
امی ـ مگه بلک چش شده ؟
سیلور ـ زخمی شده .... البته ... زخمش خیلی عمیق تر از چیزیه که بشه توصیفش کرد ... یجورایی .. امید چندانی به زنده موندنش نیست .
ـ اینجوری نگو ... اون باید بیدار بشه ... برای سرزمینش ... برای مردمش و .... برای دخترش ...
و دستمو آروم روی گونه گرم رایا کشیدم .
گرمای بدنش در مقابل لمس انگشتام آرامش عجیبی بهم داد و نتونستم خودمو کنترل کنم ولی .... لبخند کوچیکی روی لبام نشست .
ـ مارکو ، رایا رو ببر تو اتاقش . باید استراحت کنه ، ضربه محکمی به سرش وارد شده .
مارکو سرشو تکون داد و آروم به سمت اتاق رایا رفت .
امی ـ خب دیگه پسرا باید همه چیزو برامون تعریف کنید ....
ـ خب ... خیلی طولانیه .... از کجا شروع کنم ؟
و داخل راهرو های قصر که با نور مشعل روشن بودن به راه افتادیم .
همونطور که داخل راهرو ها راه میرفتیم و همه چیزو براشون تعریف میکردم ، متوجه شدم که آتیش مشعل یه ته رنگ آبی داره .... ولی برای چی ؟...
اینم از این پاااااررررتتتت 🤌🙃✨
خب .... نظرتون ؟🥺
ادامه بدم ؟ 🥺✨🩰
امی 💗🩰 :
ـ ناکلز چی کار کردی ؟!
ناکلز ـ فک کنم با مشت زدم تو سرش .
ـ هوفففف .... از دست تو !
دختر رو نمیشناختم ولی خیلی شبیه شدو بود .
به هر حال ..... باید پسرا رو پیدا میکردیم و هرچه سریعتر از اینجا میرفتیم بیرون ولی .... نمی تونستیم همینجا ولش کنیم ... ممکن بود آسیب دیده باشه شایدم بدتر . ناکلز خیلی محکم بهش ضربه زده بود .
کریم آروم به دستم زد تا توجه م رو جلب کنه .
یه لبخند کوچیک زدم تا نگران نشه .
ـ بله ؟
کریم به دختر بیهوش روی زمین اشاره کرد .
کریم ـ اون مرده ؟
ـ چی ؟! معلومه که نه فقط .... خوابیده . یه خواب خیلی عمیق .
به دختر روی زمین نگاه کردم و آروم رفتم سمتش .
مچشو آروم گرفتم و فشار دادم ، نبضش میزد . از سر آرامش نفسمو بیرون دادم .
ـ زندست ....
به ناکلز اشاره کردم و ناکلز دختر رو روی شونه ش انداخت .
نمی تونستیم همینجا ولش کنیم .
شدو ❤️🖤:
از وقتی داستان رو شنیدم دیگه رایا رو ندیدم .
شاید سه یا چهار ساعت .
یهو مارکو وارد اتاق شد .
مارکو ـ شدو ، یه مشکلی پیش اومده !
ـ چی شده ؟
مارکو نفس نفس میزد مثل این که دویده باشه .
مارکو ـ چند نفر وارد قصر شدن . رایا هم غیبش زده .
این اصلا خوب نبود .
نفوذی ها و غیب شدن رایا حتما یه ربطی به هم داشتن چون رایا از اون دخترایی نبود که آروم یه جا بشینه .
ـ باید بریم دنبالش .
مارکو سرشو به نشونه باشه تکون داد .
سونیک ـ ماهم میایم .
ـ نه ! خیلی خطرناکه !
سیلور ـ ولی به نظرت موندنمون تو این اتاق با وجود نفوذی ها خطرناک تر نیست ؟
راست میگفت . اگه پیداشون میکردن و خبردار نمیشدم اتفاقای خوبی نمیوفتاد .
آه کوچیکی کشیدم .
ـ باشه ، راه بیوفتین .
و به داخل راهرو های کاخ رفتیم .
من و مارکو کنار هم راه میرفتیم و سیلور و سونیک چند قدم عقب تر از ما ...
یهو .... صدای قدم ... نه یه نفر .... چند نفر
مارکو زمزمه کرد ـ خودشونن !
و به داخل سایه ها خزید .
مخفی شدیم و بعد با چیزی که حتی یه درصد انتظار نداشتم مواجه شدم ....
ناکلز ، روژ ، امی ، بلیز ، کریم و تیلز .... و همچنین رایا .
رایا بیهوش روی شونه ناکلز بود .
از سایه ها بیرون اومدم .
ـ بچه ها ؟؟
تیلز ـ بچه ها اونا اینجان !
سونیک ـ اینجا چی کار میکنین ؟ اصلا چجوری اومدین ؟
روژ ـ دروازه میان بعدی باز بود ، اینجا آخرین جایی بود که میتونستیم بگردیم . حدودا سه روزه که غیبتون زده .
ـ رایا چرا بیهوشه ؟
بلیز ـ کی؟
سیلور زمزمه کرد ـ همون دختر بیهوش رو میگه .
امی ـ شدو .... اون کیه ؟
سونیک تو گوش امی زمزمه کرد ـ خواهر اهریمنی شازده .
و به من اشاره کرد .
مارکو رفت و خیلی آروم رایا رو از ناکلز گرفت و روی دستاش گرفت . جوری گرفتش که مطمئن شه راحته و نمیوفته .
دستمو آروم روی پیشونی رایا گذاشتم . مطمئن شدم تب نداره .
ناکلز ـ ببخشید .... نمیخواستم اینقدر محکم بزنم .
روژ ـ شدو ؟ اون تاج .... روی سرت چیه ؟
سونیک گلوشو صاف کرد ـ معرفی میکنم ، شاهزاده اهریمنی و پادشاه دنیای زیرین .... شدو .
و با دستاش منو نشون داد .
چشمامو یکم ریز کردم و به سونیک یه نگاه مرگبار انداختم .
بلیز ـ پادشاه ؟
ـ موقت .... تا وقتی بلک حالش خوب بشه .
امی ـ مگه بلک چش شده ؟
سیلور ـ زخمی شده .... البته ... زخمش خیلی عمیق تر از چیزیه که بشه توصیفش کرد ... یجورایی .. امید چندانی به زنده موندنش نیست .
ـ اینجوری نگو ... اون باید بیدار بشه ... برای سرزمینش ... برای مردمش و .... برای دخترش ...
و دستمو آروم روی گونه گرم رایا کشیدم .
گرمای بدنش در مقابل لمس انگشتام آرامش عجیبی بهم داد و نتونستم خودمو کنترل کنم ولی .... لبخند کوچیکی روی لبام نشست .
ـ مارکو ، رایا رو ببر تو اتاقش . باید استراحت کنه ، ضربه محکمی به سرش وارد شده .
مارکو سرشو تکون داد و آروم به سمت اتاق رایا رفت .
امی ـ خب دیگه پسرا باید همه چیزو برامون تعریف کنید ....
ـ خب ... خیلی طولانیه .... از کجا شروع کنم ؟
و داخل راهرو های قصر که با نور مشعل روشن بودن به راه افتادیم .
همونطور که داخل راهرو ها راه میرفتیم و همه چیزو براشون تعریف میکردم ، متوجه شدم که آتیش مشعل یه ته رنگ آبی داره .... ولی برای چی ؟...
اینم از این پاااااررررتتتت 🤌🙃✨
خب .... نظرتون ؟🥺
ادامه بدم ؟ 🥺✨🩰
۱.۲k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.