پس ادامه داستانم و می گم
پس ادامه داستانم و می گم
اون شاهزاده بعد از اینکه با مادرش می جنگید و نمی خواست ازدواج کنه رفت به سمت گلزار قصر
اون جا گل های خیلی قشنگی بودند
خودش و وسط اون گل ها غرق کرد و دلش می خواست اونم مثل یک گل باشه تا شاهزاده
کنار گل ها نشست
دستش و فرو کرد تو خاک تا همه چی رو با همه حواس پنج گانه اش حس کنه
در همون لحظه کفشدوزکی روی دستش نشست
یکم با دستش کفشدوزک و این ور اونور کرد و یه بازی براش شد
اما خوب شاید فکر کنید اون کفشدوزک مثل داستان ها یک کفشدوزک خیالی با یه قدرت خیالی
اما اینجوری نیست اون رفت پیش بچه هاش و شاهزاده رفت دنبالش
دید که اون کفشدوزک چطور از بچه هاش محافظت کرد و در آخر هم باهم پرواز کنان رفتن به یک سمتی
غروب شد و شاهزاده تصمیم گرفت برگرده به قصر
همه نگرانش شده بودن اما خوب شاید فکر کنید با بی اعتنایی رفت تو اتاقش اما نه بازم می گم قصه من اینجوری نیست اون شاهزاده اون روز از کفشدوزک یاد گرفت که زندگی هرچه قدر هم سخت باشه باید براش راه حلی پیدا کنی و تا آخرین توانت براش بجنگی و این تو باشی که سرنوشتت و بسازی
بنابر این شاهزاده درسش و تا آخر ادامه داد و به همه ی اون کسانی که بیرون قصر بودن یک خورده پولی داد و زندگی رو با کار های دیگه ای هم که انجام می داد عالی کرد و در آخر هم ازدواج نکرد
موش اول : چرا ازدواج نکرد ؟ مون : چون دلش نمی خواست ، همه ی دخترا که نباید ازدواج کنن اونم چی یه عشق الکی
موش دوم : چرا عشق الکی هست ؟
مون : خوب چون تو اون لحظه نمی تونی و نمی خوای که بدی های عشقت و ببینی
اون شاهزاده بعد از اینکه با مادرش می جنگید و نمی خواست ازدواج کنه رفت به سمت گلزار قصر
اون جا گل های خیلی قشنگی بودند
خودش و وسط اون گل ها غرق کرد و دلش می خواست اونم مثل یک گل باشه تا شاهزاده
کنار گل ها نشست
دستش و فرو کرد تو خاک تا همه چی رو با همه حواس پنج گانه اش حس کنه
در همون لحظه کفشدوزکی روی دستش نشست
یکم با دستش کفشدوزک و این ور اونور کرد و یه بازی براش شد
اما خوب شاید فکر کنید اون کفشدوزک مثل داستان ها یک کفشدوزک خیالی با یه قدرت خیالی
اما اینجوری نیست اون رفت پیش بچه هاش و شاهزاده رفت دنبالش
دید که اون کفشدوزک چطور از بچه هاش محافظت کرد و در آخر هم باهم پرواز کنان رفتن به یک سمتی
غروب شد و شاهزاده تصمیم گرفت برگرده به قصر
همه نگرانش شده بودن اما خوب شاید فکر کنید با بی اعتنایی رفت تو اتاقش اما نه بازم می گم قصه من اینجوری نیست اون شاهزاده اون روز از کفشدوزک یاد گرفت که زندگی هرچه قدر هم سخت باشه باید براش راه حلی پیدا کنی و تا آخرین توانت براش بجنگی و این تو باشی که سرنوشتت و بسازی
بنابر این شاهزاده درسش و تا آخر ادامه داد و به همه ی اون کسانی که بیرون قصر بودن یک خورده پولی داد و زندگی رو با کار های دیگه ای هم که انجام می داد عالی کرد و در آخر هم ازدواج نکرد
موش اول : چرا ازدواج نکرد ؟ مون : چون دلش نمی خواست ، همه ی دخترا که نباید ازدواج کنن اونم چی یه عشق الکی
موش دوم : چرا عشق الکی هست ؟
مون : خوب چون تو اون لحظه نمی تونی و نمی خوای که بدی های عشقت و ببینی
۴.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.