سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
وقتی مخفیانه همو دوست دارین
«پیج فیک: @love.story »
last...
تهیونگ:
بی قرار توی اتاق خوابت راه میرفتی...کارش خیلی سخت بود و اون قول داده بود که بهت زنگ میزنه اما دیر کرده بود...نگرانش بودی
بعد گذشت چند دقیقه که مثل عذاب جهنم بود
بالاخره گوشیت به صدا دراومد.
تماس تصویری گرفته بود...پدر و مادرت خونه بودنو باید بدون صدا حرف میزدی پس صداشو کم کردی و بدون اتلاف وقت پاسخ دادی
چهره ی جذاب اما خسته تر از همیشه اش رو دیدی
ته ته: بیبی...دلم برات تنگ شده بود...به خاطر منتظر گذاشتنت معذرت میخوام...
ات:اشکالی نداره...تهیونگ؟ حالت خوبه؟
چشمهاش روی هم میرفتن...
تهیونگ: اره خوبم...فقط یکم خستم...خب تو خوبی؟ کی میتونم ببینمت؟
ات: به زودی...
میخواستی براش بوس بفرستی که یهو مادرت وارد اتاق شد...خوشبختانه سرعت عمل داشتیو گوشی رو توی لباست که بهتره بگم شلوارت جا دادی
برات غذا اورده بود چون هیچی نخورده بودی
ازش تشکر کردی و رفت
با به یاد اوردن اینکه گوشیو کجا گذاشتی روی پیشونیت زدی و سریع از تو شلوارت درش اوردی و روی به روی صورتت قرار دادی
تهیونگ داشت میخندید...البته بیشتر شبیه به قهقه بود
ات: یااا نخند...تهیونگ لطفا بگو چیزی ندیدی
تهیونگ: من از دروغ بدم میاد...
خنده اش قطع شد و لبخند زد...
تهیونگ: خجالت نکش دختر...بالاخره که زنم میشی و همه چی رو میبینم
لپهات گل انداخته بود. برای اینکه بیشتر اب نشی ازش خداحافظی کردی و گوشیو خاموش کردی
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "
جونگکوک
باید برای خونه یه چیزایی میخریدی...پس کمی به ظاهرت رسیدی و از خونه خارج شدی، تازگیا فقط به یه سوپرمارکت میرفتی
با رسیدن به سوپرمارکت در شیشه ایش رو هل دادی و وارد شدی
به صاحب مغازه که پشت میز بود نگاهی انداختی سرش پایین بود و با اخم جذابی مشغول حساب کتاب بود
نگاهتو ازش گرفتیو به طرف قفسه ی مورد نظرت رفتی
بعد برداشتن چیزایی که نیاز داشتی به سمت میز رفتیو وسایلتو روش گذاشتی
ات: ببخشید...میشه اینا رو حساب کنید
با شنیدن صدات لبخند زد و به چشمهات خیره شد
کوکی: به دلیل اینکه شما عشق افتخاری بنده هستید...این کالا ها براتون رایگانه!
ات: یااا...قرارمون این بود که مثل بقیه مشتریات باهام رفتار کنی
کوکی: دلم نمیخواد...ولی حالا که خیلی دلت میخواد پرداخت کنی میتونی از یه راه دیگه پرداختش کنی
خوب منظورشو فهمیده بودی پس نگاه کوتاهی به اطرافت انداختی که یه وقت کسی نبینه
پشت میز رفتیو لبهاشو کوتاه بوسیدی
ات: پرداخت شد؟
کوکی:نصفه شد بقیشو میزنم به حسابت...
ات: قبوله...
بوس پروازی براش فرستادیو از مغازه خارج شدی
چطور بود؟
وقتی مخفیانه همو دوست دارین
«پیج فیک: @love.story »
last...
تهیونگ:
بی قرار توی اتاق خوابت راه میرفتی...کارش خیلی سخت بود و اون قول داده بود که بهت زنگ میزنه اما دیر کرده بود...نگرانش بودی
بعد گذشت چند دقیقه که مثل عذاب جهنم بود
بالاخره گوشیت به صدا دراومد.
تماس تصویری گرفته بود...پدر و مادرت خونه بودنو باید بدون صدا حرف میزدی پس صداشو کم کردی و بدون اتلاف وقت پاسخ دادی
چهره ی جذاب اما خسته تر از همیشه اش رو دیدی
ته ته: بیبی...دلم برات تنگ شده بود...به خاطر منتظر گذاشتنت معذرت میخوام...
ات:اشکالی نداره...تهیونگ؟ حالت خوبه؟
چشمهاش روی هم میرفتن...
تهیونگ: اره خوبم...فقط یکم خستم...خب تو خوبی؟ کی میتونم ببینمت؟
ات: به زودی...
میخواستی براش بوس بفرستی که یهو مادرت وارد اتاق شد...خوشبختانه سرعت عمل داشتیو گوشی رو توی لباست که بهتره بگم شلوارت جا دادی
برات غذا اورده بود چون هیچی نخورده بودی
ازش تشکر کردی و رفت
با به یاد اوردن اینکه گوشیو کجا گذاشتی روی پیشونیت زدی و سریع از تو شلوارت درش اوردی و روی به روی صورتت قرار دادی
تهیونگ داشت میخندید...البته بیشتر شبیه به قهقه بود
ات: یااا نخند...تهیونگ لطفا بگو چیزی ندیدی
تهیونگ: من از دروغ بدم میاد...
خنده اش قطع شد و لبخند زد...
تهیونگ: خجالت نکش دختر...بالاخره که زنم میشی و همه چی رو میبینم
لپهات گل انداخته بود. برای اینکه بیشتر اب نشی ازش خداحافظی کردی و گوشیو خاموش کردی
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "
جونگکوک
باید برای خونه یه چیزایی میخریدی...پس کمی به ظاهرت رسیدی و از خونه خارج شدی، تازگیا فقط به یه سوپرمارکت میرفتی
با رسیدن به سوپرمارکت در شیشه ایش رو هل دادی و وارد شدی
به صاحب مغازه که پشت میز بود نگاهی انداختی سرش پایین بود و با اخم جذابی مشغول حساب کتاب بود
نگاهتو ازش گرفتیو به طرف قفسه ی مورد نظرت رفتی
بعد برداشتن چیزایی که نیاز داشتی به سمت میز رفتیو وسایلتو روش گذاشتی
ات: ببخشید...میشه اینا رو حساب کنید
با شنیدن صدات لبخند زد و به چشمهات خیره شد
کوکی: به دلیل اینکه شما عشق افتخاری بنده هستید...این کالا ها براتون رایگانه!
ات: یااا...قرارمون این بود که مثل بقیه مشتریات باهام رفتار کنی
کوکی: دلم نمیخواد...ولی حالا که خیلی دلت میخواد پرداخت کنی میتونی از یه راه دیگه پرداختش کنی
خوب منظورشو فهمیده بودی پس نگاه کوتاهی به اطرافت انداختی که یه وقت کسی نبینه
پشت میز رفتیو لبهاشو کوتاه بوسیدی
ات: پرداخت شد؟
کوکی:نصفه شد بقیشو میزنم به حسابت...
ات: قبوله...
بوس پروازی براش فرستادیو از مغازه خارج شدی
چطور بود؟
۱۳.۲k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.