دختری از جنس جاسوس(پارت11)
فرداش هیچکس یادش نمیومد دیشب چه اتفاقاتی افتاده پس مثل همیشه بچه ها رفتن سرکلاس وقتی استاد هندرسون اومد گفت…
استاد هندرسون:بچه فردا قراره بریم اردو به مدت سه روز توی چشمه ستاره
همه ی کلاس:جیغ زدن خوشحالی کردن
اون وسط بکی بخاطر دمتریوس پرسید…
بکی:فقط کلاس ماست یا کل مدرسه
استاد هندرسون:بچه ها بین 15 تا 19 سال میان اردو فراموش نکنید توی اردو هم اتاقی ها هم گروهی های هم هستن پس فردا با چمدون و وسایل مورد نیاز بیاید مدرسه چون فردا میریم اردو
(فردا اتاق 267)
دامیان:بچه ها اونجایی که میریم جای خیلی قشنگیه من کلاس اول یه روز به عنوان مجازات دیر بیدار شدن رفتم اونجا
(در اتوبوس)
دامیان میتونست خیلی سریع بدو پس انیا به دامیان گفت…
انیا:دامیان بدو اخر اتوبوس واسمون جا بگیر
دامیان:چطور جابگیر واسه چهار نفر
انیا:بخواب رو صندلی ها
دامیان گفت…
دامیان:فرمایش دیگه ای ندارین
و رفت جا گرفت
خلاصه انیا و بکی و دمتریوس هم رفتن دمتریوس به دلیل دراز بودن تا اومد بشین با سر خورد تو میله ی اتوبوس و بی هوش شد پس دمتریوس رو خوابوندن رو صندلی ها و سرش رو هم گذاشتن روی پاهای بکی و دامیان و انیا و بکی تنگ هم نشستم بعد از چند ساعت یه نفر وقتی انیا خواب بود به گردنش یه بمب ساعتی بست که یهو انیا بیدار شد بمب ساعتی رو که دید چیزی نمونده بود سکته کنه و از شانس معلم تو اون یکی اتوبوس بود و یهو دامیان هم بیدار شد انیا رو که دید از روی صندلی پرید پایین و با داد گفت…
دامیان:چرا بمب بهش وصل کردی
مرده گفت…
مرده:چون من میخوام جنگ رو بین غرب و شرق شروع کنم تا شرق برنده بشه و میدونم این دختره جاسوس غربیه ینی توایلایت پس اگر اون بمیره جنگ شروع میشه
دامیان:نه من اجازه نمیدم
جولیا:بزار اون احمق بمیره دامیان
دامیان:تو یکی خفه شو
استاد هندرسون:بچه فردا قراره بریم اردو به مدت سه روز توی چشمه ستاره
همه ی کلاس:جیغ زدن خوشحالی کردن
اون وسط بکی بخاطر دمتریوس پرسید…
بکی:فقط کلاس ماست یا کل مدرسه
استاد هندرسون:بچه ها بین 15 تا 19 سال میان اردو فراموش نکنید توی اردو هم اتاقی ها هم گروهی های هم هستن پس فردا با چمدون و وسایل مورد نیاز بیاید مدرسه چون فردا میریم اردو
(فردا اتاق 267)
دامیان:بچه ها اونجایی که میریم جای خیلی قشنگیه من کلاس اول یه روز به عنوان مجازات دیر بیدار شدن رفتم اونجا
(در اتوبوس)
دامیان میتونست خیلی سریع بدو پس انیا به دامیان گفت…
انیا:دامیان بدو اخر اتوبوس واسمون جا بگیر
دامیان:چطور جابگیر واسه چهار نفر
انیا:بخواب رو صندلی ها
دامیان گفت…
دامیان:فرمایش دیگه ای ندارین
و رفت جا گرفت
خلاصه انیا و بکی و دمتریوس هم رفتن دمتریوس به دلیل دراز بودن تا اومد بشین با سر خورد تو میله ی اتوبوس و بی هوش شد پس دمتریوس رو خوابوندن رو صندلی ها و سرش رو هم گذاشتن روی پاهای بکی و دامیان و انیا و بکی تنگ هم نشستم بعد از چند ساعت یه نفر وقتی انیا خواب بود به گردنش یه بمب ساعتی بست که یهو انیا بیدار شد بمب ساعتی رو که دید چیزی نمونده بود سکته کنه و از شانس معلم تو اون یکی اتوبوس بود و یهو دامیان هم بیدار شد انیا رو که دید از روی صندلی پرید پایین و با داد گفت…
دامیان:چرا بمب بهش وصل کردی
مرده گفت…
مرده:چون من میخوام جنگ رو بین غرب و شرق شروع کنم تا شرق برنده بشه و میدونم این دختره جاسوس غربیه ینی توایلایت پس اگر اون بمیره جنگ شروع میشه
دامیان:نه من اجازه نمیدم
جولیا:بزار اون احمق بمیره دامیان
دامیان:تو یکی خفه شو
۳.۹k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.