میافیای خشن من
#میافیای_خشن_من
Part11
|ویوات|
ات:نه اونجوری نگو ارباب خواهش میکنم من نمیخوام نمیخوام |باگریه|
کوک:عع راستش اینجا اصلا مهم نیس که تو میخوای با نه مهم اینه که من می
خوام بعدم یکم خوشحال باش دختر همه از خداشونه من دوسشون داشته
باشم بعد تو
ارباب برگشت بره که گفتم
ات:تو منو دوس نداری فقط میخوای باهام ازدواج کنی تا مامانت مجبورت
نکنه با یه دختر دیگه ازدواج کنی
کوک:اگه دوست نداشتم واسم مثل همون دختری که میگی بودی په حتما
دوست دارم که میخوام با تو ازدواج کنم
و برگشت رفت
ات:چراا من |باگریه|
م٫ک:دخترم چرا گریه میکنی چیزی شده
ات:ام نه فقط یکم سرم درد میکنه
م٫ک:الهی قرص خوردی
ات:اره اره
م٫ک:خب پس خوب میشه بیا بریم یکم باهم حرف بزنم
ات:باشه
رفتم نشستم رو مبل
م٫ک:کوکو خیلی دوس داری اره
ات:میمیرم براش
م٫ک:ایوو انقد
یهو در خونه باز شد و حدود ۱۰ تا زن که دست هرکدوم یچیز بود وارد خونه شد
م٫ک:اها خب دخترم اینا اومدن تورو واسه ازدواج حاضر کنن برو اتاقت حاضرت
کنن
ات:عع ......باشه
پاشدم رفتم اتاقم که به زن اومد و لباس عروسو میخواست کنه تنم
زن:عزیزم لباستو درار برات بپوشونمش
ات:شما
زن:بله
یهو ارباب وارده اتاق شدو لباس عروسو از دست زن گرفت
زن:اقا چیکار میکنید
کوک:من دوس ندارم هرکسی بدن زن منو ببینه خودم میپوشونم
زن:من زنم نه مرد
کوک:زن با مرد امم فرقی نمیکنه برو بیرون درم ببند پشت سرت
کارم تموم شد میگم ببایید ارایشش کنید بروو
زن:چشم
و از اتاق رفت بیرون
کوک:بیا میخوام کمکت کنم بپوشیش
ات:خودم میکنم
کوک:لباستو درار
ات:نمیخوام عع برو بیرون خودم میپوشم
کوک:درمیاری لباستو با خودم درارم
ات:در..میارم|بابغض|
کوک:بدو
ات:روتو آن انور
کوک:من میخوام لباسو بپوشونمت په بدنتو درهر حال میبینم تازشم
شب ...
ات:باشه چیزی نگو
لباسامو اروم اوردم خیلی خجالت میکشیدم
کوک:چرا گوجه شدی از شوهرت خجالت میکشی
ات:بدو کمک آن بپوشمش
کوک:باشه
لباسمو تنم کرد و رفت از پشت زیپشو ببنده
وقتی بست یهو بغلم کرد از پشت
که من سریع از خودم جداش مردم
ات:هوی هنو زنت نیستم
کوک:بلاخره میشی من رفتم
ات:بری دیگه برنگردی
کوک:چی گفتی
یهو برگشت اومد سمتم
ات:هی..چی ببخشید
هی میومد جلو منم میرفتم عقب که اخر خوردم به دیوار
اومد دو تا دستشو گذاشت رو دیوار
و صورتشو نزدیکم کرد °•پایان•°
Part11
|ویوات|
ات:نه اونجوری نگو ارباب خواهش میکنم من نمیخوام نمیخوام |باگریه|
کوک:عع راستش اینجا اصلا مهم نیس که تو میخوای با نه مهم اینه که من می
خوام بعدم یکم خوشحال باش دختر همه از خداشونه من دوسشون داشته
باشم بعد تو
ارباب برگشت بره که گفتم
ات:تو منو دوس نداری فقط میخوای باهام ازدواج کنی تا مامانت مجبورت
نکنه با یه دختر دیگه ازدواج کنی
کوک:اگه دوست نداشتم واسم مثل همون دختری که میگی بودی په حتما
دوست دارم که میخوام با تو ازدواج کنم
و برگشت رفت
ات:چراا من |باگریه|
م٫ک:دخترم چرا گریه میکنی چیزی شده
ات:ام نه فقط یکم سرم درد میکنه
م٫ک:الهی قرص خوردی
ات:اره اره
م٫ک:خب پس خوب میشه بیا بریم یکم باهم حرف بزنم
ات:باشه
رفتم نشستم رو مبل
م٫ک:کوکو خیلی دوس داری اره
ات:میمیرم براش
م٫ک:ایوو انقد
یهو در خونه باز شد و حدود ۱۰ تا زن که دست هرکدوم یچیز بود وارد خونه شد
م٫ک:اها خب دخترم اینا اومدن تورو واسه ازدواج حاضر کنن برو اتاقت حاضرت
کنن
ات:عع ......باشه
پاشدم رفتم اتاقم که به زن اومد و لباس عروسو میخواست کنه تنم
زن:عزیزم لباستو درار برات بپوشونمش
ات:شما
زن:بله
یهو ارباب وارده اتاق شدو لباس عروسو از دست زن گرفت
زن:اقا چیکار میکنید
کوک:من دوس ندارم هرکسی بدن زن منو ببینه خودم میپوشونم
زن:من زنم نه مرد
کوک:زن با مرد امم فرقی نمیکنه برو بیرون درم ببند پشت سرت
کارم تموم شد میگم ببایید ارایشش کنید بروو
زن:چشم
و از اتاق رفت بیرون
کوک:بیا میخوام کمکت کنم بپوشیش
ات:خودم میکنم
کوک:لباستو درار
ات:نمیخوام عع برو بیرون خودم میپوشم
کوک:درمیاری لباستو با خودم درارم
ات:در..میارم|بابغض|
کوک:بدو
ات:روتو آن انور
کوک:من میخوام لباسو بپوشونمت په بدنتو درهر حال میبینم تازشم
شب ...
ات:باشه چیزی نگو
لباسامو اروم اوردم خیلی خجالت میکشیدم
کوک:چرا گوجه شدی از شوهرت خجالت میکشی
ات:بدو کمک آن بپوشمش
کوک:باشه
لباسمو تنم کرد و رفت از پشت زیپشو ببنده
وقتی بست یهو بغلم کرد از پشت
که من سریع از خودم جداش مردم
ات:هوی هنو زنت نیستم
کوک:بلاخره میشی من رفتم
ات:بری دیگه برنگردی
کوک:چی گفتی
یهو برگشت اومد سمتم
ات:هی..چی ببخشید
هی میومد جلو منم میرفتم عقب که اخر خوردم به دیوار
اومد دو تا دستشو گذاشت رو دیوار
و صورتشو نزدیکم کرد °•پایان•°
۱.۲k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.