آمتیس
#آمتیس
نویسنده:آسوکا
#پارت_1
تو اتاق بازجویی بودم خانم بازجو داشت کم کم عصبانی میشد من هنوز تو شوک بودم تا اینکه اون یکی پلیس به صورتم آب پاشید یکم حالم جا اومد هنوز نمیتونستم باور کنم خواهرم تیسا که همیشه تو اتاقش بود زیاد حرف نمیزد جسدش با آرات تو خونه ی دوست آرات درحالی که رگشونو زده بودن پیدا شده خانوادم تو شوک بودن دوتا از بچه هاشونو تو یه زمان و مکان از دست دادن با یک ساعت و نیم سکوت من پلیس ها فهمیدن من نه چیزی میدونم نه میتونم حرفی بزنم بعد از بازجویی از خانوادم و دوستای آرات و خانوادهاشون به ما گفتن برای اینکه مطمئن بشن خودکشی بوده باید فعلا تا فردا صبر کنیم تا همه چیز معلوم بشه
فردای اون روز...
گوشی زنگ خورد من سریع بلند شدم گوشی برداشتم یه آقایی گفت باید ساعت سه عصر به اداره پلیس بریم بعد تسلیت گفت و گوشیو قطع کرد همسایه ها زنگ درو زدن درو باز کردم تسلیت گفتن خانم مطهره که پنجاه سال داشت و تنها زندگی میکرد رو آروم با مهربونی بهم گفت اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو فعلا زیاد حرف نزن تا مادر و پدرت آروم بشن بعدشم رفتن با ترس و لرز رفتم سمت مامان و بابا بهشون گفتم بهتره به فامیل هم خبر بدیم دیگه کم کم مقدمات تشیح جنازه رو شروع کنیم مامانم رو به من کرد و گفت تو به خاله هات زنگ بزن بقیه رو منو بابات خبر میکنیم کارارم بسپر به ما برو آبی به دست و صورتت بزن اینجارو جمع کن قراره پلیسا بیان مامان حرفی از ناهار نزد ولی من باز رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم،سفره رو آوردم غذا کشیدم با زحمت مامان و بابا رو راضی کردم بیان سره سفره غذا خوردن و رفتن تو اتاق،عصر شد ولی هنوز بیدار نشده بودن منم نگران منتظر خبر از فامیل بودم
صدای زنگ در اومد یادم افتاد که قرار بود چندتا پلیس بیان
صدای بازشدن دره اتاق اومد بابا گفت من خودم باز میکنم تو برو تو اتاق درو باز کرد من هنوز به دره اتاق نرسید یه صدای غریبه اومد گفت وایسا
بدون لایک و کامنت نخون
نویسنده:آسوکا
#پارت_1
تو اتاق بازجویی بودم خانم بازجو داشت کم کم عصبانی میشد من هنوز تو شوک بودم تا اینکه اون یکی پلیس به صورتم آب پاشید یکم حالم جا اومد هنوز نمیتونستم باور کنم خواهرم تیسا که همیشه تو اتاقش بود زیاد حرف نمیزد جسدش با آرات تو خونه ی دوست آرات درحالی که رگشونو زده بودن پیدا شده خانوادم تو شوک بودن دوتا از بچه هاشونو تو یه زمان و مکان از دست دادن با یک ساعت و نیم سکوت من پلیس ها فهمیدن من نه چیزی میدونم نه میتونم حرفی بزنم بعد از بازجویی از خانوادم و دوستای آرات و خانوادهاشون به ما گفتن برای اینکه مطمئن بشن خودکشی بوده باید فعلا تا فردا صبر کنیم تا همه چیز معلوم بشه
فردای اون روز...
گوشی زنگ خورد من سریع بلند شدم گوشی برداشتم یه آقایی گفت باید ساعت سه عصر به اداره پلیس بریم بعد تسلیت گفت و گوشیو قطع کرد همسایه ها زنگ درو زدن درو باز کردم تسلیت گفتن خانم مطهره که پنجاه سال داشت و تنها زندگی میکرد رو آروم با مهربونی بهم گفت اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو فعلا زیاد حرف نزن تا مادر و پدرت آروم بشن بعدشم رفتن با ترس و لرز رفتم سمت مامان و بابا بهشون گفتم بهتره به فامیل هم خبر بدیم دیگه کم کم مقدمات تشیح جنازه رو شروع کنیم مامانم رو به من کرد و گفت تو به خاله هات زنگ بزن بقیه رو منو بابات خبر میکنیم کارارم بسپر به ما برو آبی به دست و صورتت بزن اینجارو جمع کن قراره پلیسا بیان مامان حرفی از ناهار نزد ولی من باز رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم،سفره رو آوردم غذا کشیدم با زحمت مامان و بابا رو راضی کردم بیان سره سفره غذا خوردن و رفتن تو اتاق،عصر شد ولی هنوز بیدار نشده بودن منم نگران منتظر خبر از فامیل بودم
صدای زنگ در اومد یادم افتاد که قرار بود چندتا پلیس بیان
صدای بازشدن دره اتاق اومد بابا گفت من خودم باز میکنم تو برو تو اتاق درو باز کرد من هنوز به دره اتاق نرسید یه صدای غریبه اومد گفت وایسا
بدون لایک و کامنت نخون
۵۵
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.