پارت ۲۲
پارت ۲۲
دازای و آیین دارن توی راهرو های بیمارستان میروند و وارد اوتاقی که سورا توش بستریه میرن
دازای با خوشحالی و بقز میره سمت سورا و بقلش میکنه
دازای:دلم واسه تنگ شده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم
سورا:ببینم شما ؟
دازای: ببینم شوخیت گرفته واقعا منو یادت نمیاد ؟
آیین: بیخیال ایو واقع دازایو یادت نمیاد
سورا: میشه از روم بلند شید «با سردی و کمی عصبانیت»
همون لحظه دکتر درو واز میکنه و میاد داخل
دکتر: ببخشید شما کی هستید نمیتونید همین جوری وارد اوتاق بیمار شید
آیین:من خواهرشم
دازای:منم دوست پسرشم
دکتر:خانم سورا میشه لطفاً بیاین بیرون ؟
آیین:حتما
میرن بیرون
دکتر:ایشونو کنار دریا پیدا کردن درحالی که رگ دستش پاره شده بود
آیین: یعنی خودکشی کرده بود؟«با کمی نگرانی»
دکتر:بله
آیین:ایو خاطراتشو هم از دست داده؟
دکتر:توی آزمایشا که چیزی نبود و ازش چیزایی پرسیدیم کامل حافظش رو داره فقطـــــــ
همون لحظه ایو درو واز میکنه و میاد بیرون
ایو: آقای دکتر میشه یه لحظه بیاین
دکتر : شما نباید سرپا وایسید خواهشاً برید سر جاتون
یه دفعه ایو سرفه میکنه
دازای و آیین:ایو «با داد »
دازای میاد سورا رو میگیره
دازای:هی داری چیکار میکنی «با عصبانیت»
سورا میره کنار
سورا: ببخشید میشه برید «خطاب به دازای»
خواهر میتونی به دوست پسرت بگی بره
دازای درحال خندیدن یکمی ترس ناک
دازای: ببینم تو میخوای منو دیونه کنی ؟
دکی: ببخشید اگه بیمار نمیخوان شمارو ملاقات کنن بفرمایید بیرون وگرنه مامورا رو خبر میکنم
دازای:صدا کن ببینم «با همون حالت ترسناک»
سورا:بسه دیگه «با داد»
و بعد شروع میکنه به خون بالا آوردن
دازای:ایو ایو حالت خوبه ؟«با نگرانی»
نگهبانا میان تا دازایو بندازن بیرون
دازای: ولم کنید نمیبینید داره میمیره
و یه مامو رو شوت میکنه اون ور
سورا رو برمیگردونن اوتاق
آیین:تو برو بیرون «خطاب به نگهبانا»
و یه عالمه دلار میاره و میده بهشون و اونام میرن
ولی چند دقیقه بعد میخوان سورا رو ببرنش اوتاق عمل
دازای خودشو میکوبه به دیوار و سور میخوره میشینه رو زمین و موهای سرشو مشت میکنه تو دستش
آیینم اروم میشینه روی صندلی
آیین:ایو خاطراتشو از دست نداده
دازای سرشو بلند میکنه و میگه : چی منظورت چیه
آیین:از دکتر پرسیدم گفت که خاطراتشو از دست نداده گفت تو خیابون کنار دریا وقتی رگ دستشو زده بود پیداش کردن
دازای:چی چطور اونکه همیشه لبخند میزد همیشه خوشحال بود
آیین بلند میشه و یه سیلی میزنه بهش
آیین: واقعا که اصلا باید کسی که توی بازار سیاه روت قیمت گذاشته بودو نمیکشتم
دازای و آیین دارن توی راهرو های بیمارستان میروند و وارد اوتاقی که سورا توش بستریه میرن
دازای با خوشحالی و بقز میره سمت سورا و بقلش میکنه
دازای:دلم واسه تنگ شده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم
سورا:ببینم شما ؟
دازای: ببینم شوخیت گرفته واقعا منو یادت نمیاد ؟
آیین: بیخیال ایو واقع دازایو یادت نمیاد
سورا: میشه از روم بلند شید «با سردی و کمی عصبانیت»
همون لحظه دکتر درو واز میکنه و میاد داخل
دکتر: ببخشید شما کی هستید نمیتونید همین جوری وارد اوتاق بیمار شید
آیین:من خواهرشم
دازای:منم دوست پسرشم
دکتر:خانم سورا میشه لطفاً بیاین بیرون ؟
آیین:حتما
میرن بیرون
دکتر:ایشونو کنار دریا پیدا کردن درحالی که رگ دستش پاره شده بود
آیین: یعنی خودکشی کرده بود؟«با کمی نگرانی»
دکتر:بله
آیین:ایو خاطراتشو هم از دست داده؟
دکتر:توی آزمایشا که چیزی نبود و ازش چیزایی پرسیدیم کامل حافظش رو داره فقطـــــــ
همون لحظه ایو درو واز میکنه و میاد بیرون
ایو: آقای دکتر میشه یه لحظه بیاین
دکتر : شما نباید سرپا وایسید خواهشاً برید سر جاتون
یه دفعه ایو سرفه میکنه
دازای و آیین:ایو «با داد »
دازای میاد سورا رو میگیره
دازای:هی داری چیکار میکنی «با عصبانیت»
سورا میره کنار
سورا: ببخشید میشه برید «خطاب به دازای»
خواهر میتونی به دوست پسرت بگی بره
دازای درحال خندیدن یکمی ترس ناک
دازای: ببینم تو میخوای منو دیونه کنی ؟
دکی: ببخشید اگه بیمار نمیخوان شمارو ملاقات کنن بفرمایید بیرون وگرنه مامورا رو خبر میکنم
دازای:صدا کن ببینم «با همون حالت ترسناک»
سورا:بسه دیگه «با داد»
و بعد شروع میکنه به خون بالا آوردن
دازای:ایو ایو حالت خوبه ؟«با نگرانی»
نگهبانا میان تا دازایو بندازن بیرون
دازای: ولم کنید نمیبینید داره میمیره
و یه مامو رو شوت میکنه اون ور
سورا رو برمیگردونن اوتاق
آیین:تو برو بیرون «خطاب به نگهبانا»
و یه عالمه دلار میاره و میده بهشون و اونام میرن
ولی چند دقیقه بعد میخوان سورا رو ببرنش اوتاق عمل
دازای خودشو میکوبه به دیوار و سور میخوره میشینه رو زمین و موهای سرشو مشت میکنه تو دستش
آیینم اروم میشینه روی صندلی
آیین:ایو خاطراتشو از دست نداده
دازای سرشو بلند میکنه و میگه : چی منظورت چیه
آیین:از دکتر پرسیدم گفت که خاطراتشو از دست نداده گفت تو خیابون کنار دریا وقتی رگ دستشو زده بود پیداش کردن
دازای:چی چطور اونکه همیشه لبخند میزد همیشه خوشحال بود
آیین بلند میشه و یه سیلی میزنه بهش
آیین: واقعا که اصلا باید کسی که توی بازار سیاه روت قیمت گذاشته بودو نمیکشتم
۱۴۷
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.