فرار از قصر part2
میدونست وقتی برگرده قصر برادر بزرگترش یعنی میهنو قطعا از دستش عصبی میشد و سرش غر میزد ولی مهم پسرکش بود
از 16 سالگی همیشه از قصر فرار میکرد و به بازار میرفت و ناشناس از پسرک عود فروش، عود های خوش بوش رو میخرید
به پسرکش گفته بود از بو های تلخ و سرد خوشش میاد ولی بهش دروغ گفته بود
اون فقط و فقط برای بوییدن عطر تن پسرک به اونجا میرفت ولی پسرک هیچ وقت از عود های خودش استفاده نمیکرد. از اونجا که هیونجین یه ومپایرا بود اینو خوب میدونست که تو بویایی رو دست نداره تقریبا همه چیزش خوبه از حس ششم گرفته تا بویایی، شنوایی، بینایی و حتی چشایی، چهره ی فوق العاده داشت که در کل چوسان بی همتا بود، نقاش ماهری بود و در امور کشور عالی، ولی با همه ی اینها، از صحبت کردن با افرادی مثل پادشاه و مخصوصا وزیر اعظم، کیم مین کیونگ خیلی متنفر بود و سعی میکرد تا میشه در خفا از قصر فرار کنه که دوباره نصیحت های این دو مرد به گوشش نخوره
علاوه بر اون از صدای کلفت شدهی خدمه و وزرا هم متنفر بود و وقتی میشنید حس انزجار بهش حمله ور میشد، دوست داشت تنها و تنها صدایی که میشنوه صدای غرغر های هیونگاش و سونگمین و جونگین و مخصوصا صدای پسرکش باشه
معتقد بود اون صدا، حتی اگه مثل صدای منزجر کننده ی وزرا کلفت هم بشه، بازم دلنشینه
صدای یونگ بوک در حالت عادی بن بود، ولی از نظر هیونجین این واقعا زیبا بود و وقتی اون صدا رو. میشنید لبخندی رو لب های خوش فرمش مینداخت
به سمت بازار به راه افتاد و لباس های مبدلش که بدلیل فرار از قصر خاکی شده بودند رو تکوند و راهی بازار شهر شد. حدود ده دقیقه به بازار رسید نزدیک به دکه ی پسر موقهوه ای شد
"سلام لی یونگ بوک"
ا"وه شما اومدید؟ چیز خاصی مد نظرتون هست؟ اگه نیست که براتون عود با بوی دلخواهتونو دست کردم میخواین ببینین" ؟
" البته ممنون میشم"
" بفرمایید مخصوص خودتونه"
" اون کیسه ی معطر چند یانگه؟"
" ده یانگه ولی از اونجا که مشتری همیشگیم هستین هشت یانگ کافیه"
"نه ممنون همون ده یانگ رو بهت میدم"
"هرجوری که راحتی، اون عود هاهم میشه 6 یانگ"
"جمعا میشه 16 یانگ درسته."
"بله"
بعد از پرداخت پول برای آخرین بار به صورت خندان پسرکش نگاه کرد و خواست که بره ولی یهو یاد یچیزی افتاد و برگشت و رد به یونگ بوک لب زد" لی یونگ بوک از کارت راضی هستی؟ "و
خب... بد نیست، ولی خوبم نیست این روزا بازار"
"وکساده میدونید که
" میخوای خدمه ی دربار بشی؟؟"
" چی؟ منو خدمه ی دربار بودن؟ امکان نداره اونا حتی منو تو قصر راه نمیدن"
میدونست که اگه بگه خودش شاهزادست قطعا ازش نا امید میشه، معذب میشه و حتی شاید قبول هم نکنه پس تصمیم گرفت دروغی سر هم کنه
از 16 سالگی همیشه از قصر فرار میکرد و به بازار میرفت و ناشناس از پسرک عود فروش، عود های خوش بوش رو میخرید
به پسرکش گفته بود از بو های تلخ و سرد خوشش میاد ولی بهش دروغ گفته بود
اون فقط و فقط برای بوییدن عطر تن پسرک به اونجا میرفت ولی پسرک هیچ وقت از عود های خودش استفاده نمیکرد. از اونجا که هیونجین یه ومپایرا بود اینو خوب میدونست که تو بویایی رو دست نداره تقریبا همه چیزش خوبه از حس ششم گرفته تا بویایی، شنوایی، بینایی و حتی چشایی، چهره ی فوق العاده داشت که در کل چوسان بی همتا بود، نقاش ماهری بود و در امور کشور عالی، ولی با همه ی اینها، از صحبت کردن با افرادی مثل پادشاه و مخصوصا وزیر اعظم، کیم مین کیونگ خیلی متنفر بود و سعی میکرد تا میشه در خفا از قصر فرار کنه که دوباره نصیحت های این دو مرد به گوشش نخوره
علاوه بر اون از صدای کلفت شدهی خدمه و وزرا هم متنفر بود و وقتی میشنید حس انزجار بهش حمله ور میشد، دوست داشت تنها و تنها صدایی که میشنوه صدای غرغر های هیونگاش و سونگمین و جونگین و مخصوصا صدای پسرکش باشه
معتقد بود اون صدا، حتی اگه مثل صدای منزجر کننده ی وزرا کلفت هم بشه، بازم دلنشینه
صدای یونگ بوک در حالت عادی بن بود، ولی از نظر هیونجین این واقعا زیبا بود و وقتی اون صدا رو. میشنید لبخندی رو لب های خوش فرمش مینداخت
به سمت بازار به راه افتاد و لباس های مبدلش که بدلیل فرار از قصر خاکی شده بودند رو تکوند و راهی بازار شهر شد. حدود ده دقیقه به بازار رسید نزدیک به دکه ی پسر موقهوه ای شد
"سلام لی یونگ بوک"
ا"وه شما اومدید؟ چیز خاصی مد نظرتون هست؟ اگه نیست که براتون عود با بوی دلخواهتونو دست کردم میخواین ببینین" ؟
" البته ممنون میشم"
" بفرمایید مخصوص خودتونه"
" اون کیسه ی معطر چند یانگه؟"
" ده یانگه ولی از اونجا که مشتری همیشگیم هستین هشت یانگ کافیه"
"نه ممنون همون ده یانگ رو بهت میدم"
"هرجوری که راحتی، اون عود هاهم میشه 6 یانگ"
"جمعا میشه 16 یانگ درسته."
"بله"
بعد از پرداخت پول برای آخرین بار به صورت خندان پسرکش نگاه کرد و خواست که بره ولی یهو یاد یچیزی افتاد و برگشت و رد به یونگ بوک لب زد" لی یونگ بوک از کارت راضی هستی؟ "و
خب... بد نیست، ولی خوبم نیست این روزا بازار"
"وکساده میدونید که
" میخوای خدمه ی دربار بشی؟؟"
" چی؟ منو خدمه ی دربار بودن؟ امکان نداره اونا حتی منو تو قصر راه نمیدن"
میدونست که اگه بگه خودش شاهزادست قطعا ازش نا امید میشه، معذب میشه و حتی شاید قبول هم نکنه پس تصمیم گرفت دروغی سر هم کنه
۱.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.