رمان عشق بیهوده پارت ۲
همه وارد کلاس شدن
بعد ۲ دیقه معلم اومد
معلم : بچه ها میخوام امتحان بگیرم
بچه های کلاس به جز دامیان و امیل و اویل: چییییییی
آیاشین:آقا معلم ولی شما نگفتید که میخواید امتحان بگیرین
(نکته : آیاشین دوست آنیا و بکی و لارا هست)
معلم : چون امتحان یهویی بود بهتون نگفتم 🤭 خب بیاین امتحان رو شروع کنیم
بچه های کلاس : ب...باشه
*بعد امتحان*
آنیا: فکر کنم ۱۷.۵ یا ۱۸ بگیرم
*ذهن آنیا*
خب بخیر گذشت
خوب شد ذهن بکی و دامیان رو خوندم😏
بکی : من فکر کنم ۱۹.۸۷ بگیرم
بعد دامیان صدای آنیا و بکی رو میشنوه
دامیان: فکر کنم ۲۰ بشم
امیل و اویل: عالی بود ارباب دامیان مثل همیشه عالی هستین
دامیان : معلومه بلاخره من.....(حرفش بخاطر آنیا قطع شد)
آنیا: میدونیم ، میدونیم تو یه دزموند هستی😮💨
دامیان : زهر😤
معلم : بچه ها دعوا نکنید
آنیا و دامیان : چشم
دینگ دینگ*زنگ خونه
معلم: خب بچه ها برید خونه
آنیا ازبکی خداحافظی کرد و به سمت خونه رفت که ۲ دیقه بعدش دامیان وارد خونه اش میشه
دامیان آماده شد که بره خرید
اومد سوار ماشین شه که یهو دید آنیا اومد دم در
دامیان رفت که پیشش سلام و احوال پرسی کنه که دید یک پسر خیلی جنتلمن اومد بیش آنیا و باهم وارد خونه ی آنیا شدن
*از زبان دامیان *
وقتی آنیا رو با اون پسر دیدم........ن.....نمیدونم چرا جوش آوردم ، دلم میخواست اون پسر رو بکشم
*از زبان آنیا*
رفتم خونه لباسام رو عوض کردم و خونه رو تمیز کردم و منتظر موندم تا هارو بیاد
(نکته : آنیا ۳ ماه هست که دوست دختر هاروست)
*از زبان دامیان*
چرا .......چرا باید آنیا دوست پسر داشته باشه......چرا من دوست پسرش نیستم💔
*از زبان آنیا*
دیروز با هارو قرار گذاشتیم که بیاد خونم.
هارو قراره تا ناهار بمونه ،هوراااا
بای تا پارت بعد
میخوام عکس آیاشین ، هارو ،لارا رو بزارم
بعد ۲ دیقه معلم اومد
معلم : بچه ها میخوام امتحان بگیرم
بچه های کلاس به جز دامیان و امیل و اویل: چییییییی
آیاشین:آقا معلم ولی شما نگفتید که میخواید امتحان بگیرین
(نکته : آیاشین دوست آنیا و بکی و لارا هست)
معلم : چون امتحان یهویی بود بهتون نگفتم 🤭 خب بیاین امتحان رو شروع کنیم
بچه های کلاس : ب...باشه
*بعد امتحان*
آنیا: فکر کنم ۱۷.۵ یا ۱۸ بگیرم
*ذهن آنیا*
خب بخیر گذشت
خوب شد ذهن بکی و دامیان رو خوندم😏
بکی : من فکر کنم ۱۹.۸۷ بگیرم
بعد دامیان صدای آنیا و بکی رو میشنوه
دامیان: فکر کنم ۲۰ بشم
امیل و اویل: عالی بود ارباب دامیان مثل همیشه عالی هستین
دامیان : معلومه بلاخره من.....(حرفش بخاطر آنیا قطع شد)
آنیا: میدونیم ، میدونیم تو یه دزموند هستی😮💨
دامیان : زهر😤
معلم : بچه ها دعوا نکنید
آنیا و دامیان : چشم
دینگ دینگ*زنگ خونه
معلم: خب بچه ها برید خونه
آنیا ازبکی خداحافظی کرد و به سمت خونه رفت که ۲ دیقه بعدش دامیان وارد خونه اش میشه
دامیان آماده شد که بره خرید
اومد سوار ماشین شه که یهو دید آنیا اومد دم در
دامیان رفت که پیشش سلام و احوال پرسی کنه که دید یک پسر خیلی جنتلمن اومد بیش آنیا و باهم وارد خونه ی آنیا شدن
*از زبان دامیان *
وقتی آنیا رو با اون پسر دیدم........ن.....نمیدونم چرا جوش آوردم ، دلم میخواست اون پسر رو بکشم
*از زبان آنیا*
رفتم خونه لباسام رو عوض کردم و خونه رو تمیز کردم و منتظر موندم تا هارو بیاد
(نکته : آنیا ۳ ماه هست که دوست دختر هاروست)
*از زبان دامیان*
چرا .......چرا باید آنیا دوست پسر داشته باشه......چرا من دوست پسرش نیستم💔
*از زبان آنیا*
دیروز با هارو قرار گذاشتیم که بیاد خونم.
هارو قراره تا ناهار بمونه ،هوراااا
بای تا پارت بعد
میخوام عکس آیاشین ، هارو ،لارا رو بزارم
۲۳۱
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.