عشق درسایه سلطنت پارت 166
همه هیجان زده و با تعجب منتظر بودن
هکتور : اعلا حضرت اجازه میدن؟
تهیونگ سری تکون داد هکتور به نوازنده اشاره کرد بنوازه و
با لبخند کنار رفت چه خبره؟ چرا همچین میکنه؟
همه متعجب پچ پچ میکردن که یه دفعه از بین جمعیت
خیلی زیاد مهمانها دختری که لباس خیلی شیک و بلند
نارنجی پوشیده بود جلو اومد و شروع کرد به رقصیدن
همه تو سکوت و شگفتی نگاه میکردن واقعا پر عشوه و زیبا می رقصید..همه نگاه ها به اند*ام موزونش خیره بودند که خیلی هنرمندانه خودش رو تکون میداد..
اخمم رو تو هم کشیدم و عصبی نگاهم رو روی تهیونگ کشیدم..خدای من.. تهیونگ به دختره خیره بود..
خداا.. پس کی قراره به آسایش برسم؟
بغض کردم بازم؟ باز یه دختر دیگه؟ چرا زندگیم اینجوریه؟ چرا هر بار یه دختر زندگیم رو نشونه میگیره؟
واقعا توانش رو نداشتم.. سست شده بودم.. بالاخره موزیک تموم شد..دختره همون جا رو زمین جلوی پای تهیونگ نشست..هكتور جلو اومد و با لبخند گفت
هکتور:این هدیه تک و دست نیافتنی هدیه من به اعلا حضرته.. اسمش لوراست سرورم.. حالا اعلا حضرت این بانوی خوش رقص تن بلوری رو از من میپذیرن؟؟
تهیونگ نگاه خیره دقیقش روی دختره لورا دوخت و بعد نگاه زیر چشمی و کوتاهی به من انداخت وبعد لبخند حرص
دراری زد و به هکتور نگاه کرد و گفت
تهیونگ: میپذیرم... به یه رقصنده نیاز داشتم..
با بغض زل زدم بهش که به لورا خیره بود.. جمله اش و لبخندش منو یاد اون شب انداخت.. ازم خواست براش برقصم و من...منه لع*نتىی اینکار رو نکردم بهم گفته بود این لحظه رو یادت نره.. والان داشتم تقاص کارم رو میدم
تقاص نافرمانیم... نرقصیدنم.. اگه میرقصیدم شاید
پردرد چشمام رو بستم و نفسهای پی در پی کشیدم که اشکم جاری نشه.. نه.. دیگه نه...
چشمم خورد به ویکتوریا که لبخند عمیق و خبیثی داشت و
بهم خیره بود.. کار خود کثا*فتش بود.. داشت تمام تلاشش رو میکرد لهم کنه..نگاه ازش کندم و به لورا نگاه کردم
موهای طلایی و چشمای آبی خوشگل بود.. خوشگل و فریبنده
با بغض سریع خودم رو توی جمعیت گم کردم و از سالن
بیرون رفتم..وسط اتاقم نشستم..
تهیونگ مال من نبود هیچ وقتم مال من نمیشد.. نمیذاشتن..
اشکم روی صورتم جاری شد..نمیخواست..تهیونگ نمیخواست مال من باشه.. همه رو میدید جز من...
هق هق ارومی از گلوم خارج شد... چرا؟
****
ممنون از حمایت ها تون زیبا رو یان شرطی نداره پارت ها✨❤️
هکتور : اعلا حضرت اجازه میدن؟
تهیونگ سری تکون داد هکتور به نوازنده اشاره کرد بنوازه و
با لبخند کنار رفت چه خبره؟ چرا همچین میکنه؟
همه متعجب پچ پچ میکردن که یه دفعه از بین جمعیت
خیلی زیاد مهمانها دختری که لباس خیلی شیک و بلند
نارنجی پوشیده بود جلو اومد و شروع کرد به رقصیدن
همه تو سکوت و شگفتی نگاه میکردن واقعا پر عشوه و زیبا می رقصید..همه نگاه ها به اند*ام موزونش خیره بودند که خیلی هنرمندانه خودش رو تکون میداد..
اخمم رو تو هم کشیدم و عصبی نگاهم رو روی تهیونگ کشیدم..خدای من.. تهیونگ به دختره خیره بود..
خداا.. پس کی قراره به آسایش برسم؟
بغض کردم بازم؟ باز یه دختر دیگه؟ چرا زندگیم اینجوریه؟ چرا هر بار یه دختر زندگیم رو نشونه میگیره؟
واقعا توانش رو نداشتم.. سست شده بودم.. بالاخره موزیک تموم شد..دختره همون جا رو زمین جلوی پای تهیونگ نشست..هكتور جلو اومد و با لبخند گفت
هکتور:این هدیه تک و دست نیافتنی هدیه من به اعلا حضرته.. اسمش لوراست سرورم.. حالا اعلا حضرت این بانوی خوش رقص تن بلوری رو از من میپذیرن؟؟
تهیونگ نگاه خیره دقیقش روی دختره لورا دوخت و بعد نگاه زیر چشمی و کوتاهی به من انداخت وبعد لبخند حرص
دراری زد و به هکتور نگاه کرد و گفت
تهیونگ: میپذیرم... به یه رقصنده نیاز داشتم..
با بغض زل زدم بهش که به لورا خیره بود.. جمله اش و لبخندش منو یاد اون شب انداخت.. ازم خواست براش برقصم و من...منه لع*نتىی اینکار رو نکردم بهم گفته بود این لحظه رو یادت نره.. والان داشتم تقاص کارم رو میدم
تقاص نافرمانیم... نرقصیدنم.. اگه میرقصیدم شاید
پردرد چشمام رو بستم و نفسهای پی در پی کشیدم که اشکم جاری نشه.. نه.. دیگه نه...
چشمم خورد به ویکتوریا که لبخند عمیق و خبیثی داشت و
بهم خیره بود.. کار خود کثا*فتش بود.. داشت تمام تلاشش رو میکرد لهم کنه..نگاه ازش کندم و به لورا نگاه کردم
موهای طلایی و چشمای آبی خوشگل بود.. خوشگل و فریبنده
با بغض سریع خودم رو توی جمعیت گم کردم و از سالن
بیرون رفتم..وسط اتاقم نشستم..
تهیونگ مال من نبود هیچ وقتم مال من نمیشد.. نمیذاشتن..
اشکم روی صورتم جاری شد..نمیخواست..تهیونگ نمیخواست مال من باشه.. همه رو میدید جز من...
هق هق ارومی از گلوم خارج شد... چرا؟
****
ممنون از حمایت ها تون زیبا رو یان شرطی نداره پارت ها✨❤️
۳۱.۷k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.