عاشق خسته ( پارت 38)
جیمین : یونا میدونم فک میکنی من دروغگوئم ولی لطفا گوش کن، بابات خواست بهت چیزی نگم، اون میدونست جونگ کوک بهت نزدیک شده بره همین از من خواست بهت چیزی نگم
یونا : چی ؟ بابام؟
جیمین : پیاده شو رسیدیم
در زدیم ولی کسی درو باز نکرد، مجبور شدیم با کلید درو باز کنیم
ولی انگار قفل در عوض شده بود طوری که با کلیدم در باز نمیشد
یونا : دیدی؟ الانم بهم دروغ گفتی
جیمین : به من چه که خونه نیستن
یونا : جیمین دروغ نگو، چرا قفل در عوض شده
جیمین : من چند وقته اینجا نیومدم از کجا باید بدونم
پدر جیمین : هی بچه ها...( آروم)
یونا : اون....
جیمین : بابامه و عموت
پدر جیمین : از در پشتی بیاید
پدر یونا : اومدین
جیمین : عمو با دخترت اومدم
پدر یونا : یونا؟ بره چی اونو آوردی اینجا
جیمین : عمو همه فهمیدن شماها زنده اید، دستور قتل جونگ کوکم صادر کردم که دیگه خطری برامون نداشته باشه
پدر یونا : خب خوبه... ولی چرا
مادر یونا : چرا لباس عروس پوشیدی یونا
یونا : به خاطر دروغ الکی شماها مجبور شدم با این آقا ازدواج کنم
پدر و مادر یونا : چی؟
پدر جیمین : آروم باشید لطفا
پدر یونا : چجوری آروم باشم
جیمین : عمو خودتون گفتین میتونم برای محافظت از یونا باهاش ازدواج کنم
پدر یونا : گفتم فقط حواست به کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه باشه
یونا : بابا به زور میخواست باهام ازدواج کنه من دوسش ندارم
جیمین : میشه لطفا بگی کیو دوس داری
یونا : نه خیر
جیمین : عمو یونا الان زن منه ولی من شوهر اون نیستم ، یعنی... وقتی داشتم بله رو میگفتم پدر روحانی صدامو نشنید
ولی یونا بله رو گفت
پدر جیمین : این ازدواج غلطه، هردوطرف باید عاشق هم باشن
یونا : منم بهش گفتم
مادر یونا : به نظرم تا قضیه جدی نشده طلاق بگیرین، البته اول باید آزمایش بدین
یونا : موافقم
جیمین : ببند دیگه ( آروم)
یونا : چیزی گفتی ؟
جیمین : آره گفتم چقد فکر خوبیه
مادر یونا : پس همگی فردا میریم برای آزمایش
یونا : خیلیم خوب
صبح بود، برای صبحونه رفتن پایین بعدشم برای رفتن به آزمایشگاه آماده شدن
مادر یونا : خب... یونا و جیمین، باید خون بدید
یونا : از کجا باید بریم
مادر یونا : اینجا
یونا : باشه
جیمین : یونا...
یونا : هوم
جیمین : من به اینکار راضی نیستم، تو مطمئنی میخوای اینکارو کنی؟
یونا : آره چون الان دیگه باید به کسی که عاشقشم بگم که خیلی دوسش دارم
جیمین : خوشبحال اون فرد
بعد از انجام دادن آزمایش رفتن توی راهروی آزمایشگاه و نشستن روی صندلی، چند ساعتی برای اومدن جوابش طول کشید ولی اون جواب همه رو شوکه کرد، اونا اول جوابو به یونا دادن و بعدش یونا به طرف راهرو رفت
یونا : مطمئنید این درسته
پرستار : بله
یونا : مرسی
مادر یونا : چیشد یونا
جیمین بلند شد و به طرفش رفت......
یونا : چی ؟ بابام؟
جیمین : پیاده شو رسیدیم
در زدیم ولی کسی درو باز نکرد، مجبور شدیم با کلید درو باز کنیم
ولی انگار قفل در عوض شده بود طوری که با کلیدم در باز نمیشد
یونا : دیدی؟ الانم بهم دروغ گفتی
جیمین : به من چه که خونه نیستن
یونا : جیمین دروغ نگو، چرا قفل در عوض شده
جیمین : من چند وقته اینجا نیومدم از کجا باید بدونم
پدر جیمین : هی بچه ها...( آروم)
یونا : اون....
جیمین : بابامه و عموت
پدر جیمین : از در پشتی بیاید
پدر یونا : اومدین
جیمین : عمو با دخترت اومدم
پدر یونا : یونا؟ بره چی اونو آوردی اینجا
جیمین : عمو همه فهمیدن شماها زنده اید، دستور قتل جونگ کوکم صادر کردم که دیگه خطری برامون نداشته باشه
پدر یونا : خب خوبه... ولی چرا
مادر یونا : چرا لباس عروس پوشیدی یونا
یونا : به خاطر دروغ الکی شماها مجبور شدم با این آقا ازدواج کنم
پدر و مادر یونا : چی؟
پدر جیمین : آروم باشید لطفا
پدر یونا : چجوری آروم باشم
جیمین : عمو خودتون گفتین میتونم برای محافظت از یونا باهاش ازدواج کنم
پدر یونا : گفتم فقط حواست به کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه باشه
یونا : بابا به زور میخواست باهام ازدواج کنه من دوسش ندارم
جیمین : میشه لطفا بگی کیو دوس داری
یونا : نه خیر
جیمین : عمو یونا الان زن منه ولی من شوهر اون نیستم ، یعنی... وقتی داشتم بله رو میگفتم پدر روحانی صدامو نشنید
ولی یونا بله رو گفت
پدر جیمین : این ازدواج غلطه، هردوطرف باید عاشق هم باشن
یونا : منم بهش گفتم
مادر یونا : به نظرم تا قضیه جدی نشده طلاق بگیرین، البته اول باید آزمایش بدین
یونا : موافقم
جیمین : ببند دیگه ( آروم)
یونا : چیزی گفتی ؟
جیمین : آره گفتم چقد فکر خوبیه
مادر یونا : پس همگی فردا میریم برای آزمایش
یونا : خیلیم خوب
صبح بود، برای صبحونه رفتن پایین بعدشم برای رفتن به آزمایشگاه آماده شدن
مادر یونا : خب... یونا و جیمین، باید خون بدید
یونا : از کجا باید بریم
مادر یونا : اینجا
یونا : باشه
جیمین : یونا...
یونا : هوم
جیمین : من به اینکار راضی نیستم، تو مطمئنی میخوای اینکارو کنی؟
یونا : آره چون الان دیگه باید به کسی که عاشقشم بگم که خیلی دوسش دارم
جیمین : خوشبحال اون فرد
بعد از انجام دادن آزمایش رفتن توی راهروی آزمایشگاه و نشستن روی صندلی، چند ساعتی برای اومدن جوابش طول کشید ولی اون جواب همه رو شوکه کرد، اونا اول جوابو به یونا دادن و بعدش یونا به طرف راهرو رفت
یونا : مطمئنید این درسته
پرستار : بله
یونا : مرسی
مادر یونا : چیشد یونا
جیمین بلند شد و به طرفش رفت......
۱۹.۳k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.