عشق مخفی پارت اخر
کوک: خب نمیتونیم جلو عشقشونو بگیریم اگه موافقت نکنیم ممکنه اوضاع بدتر بشه
پس منم موافقم
تهیونگ: یونگی؟
یونگی: یه تار موی بچمم کم بشه پاره ای تهکوک
تهکوک: یعنی الان ما میتونیم ازدواج کنیم
یونگی: فقط یه شرط داره
یومین: چی
یونگی: تهکوک باید بیست سالش بشه بعد بیاد خواستگاری
تهکوک: من چجوری تا اون موقع صبر کنم
یونگی: من نمیدونم
تهکوک در گوش یومین: بیبی بلاخره میام میگیرمت
تهیونگ: جان؟؟؟؟؟؟
تهکوک: هیچی
پنج سال بعد(دیگه حالم بهم خورد انقدر پرش زمانی داشتیم)
ویو تهیونگ
سه تایی مون خوشتیپ کردیم و رفتیم خواستگاری یومین شیرینی و گل گرفتیم و رفتیم خونشون رفتیم تو و شروع به صحبت کردیم
یونگی: من یه دختر بیشتر ندارم. و برام مهمه که دامادم به خوبی مراقب دخترم باشه
تهکوک: خیالتون راحت
کوک: اگه اجازه بدید یومین جان و تهکوک برن باهم حرف بزنن
یومین: ما حرفی نداریم
تهیونگ: پس مبارکهههه
پرش زمانی بعد عروسیییی
ویو یومین
تهکوک: یومین
یومین: جانم
یدفعه بردم اتاق و انداختم رو تخت
یومین: نه تهکوک
تهکوک: چرا
ــــــــــ روز بعد ــــــــ
فهمیدم حاملم و با ی جعبه رفتم خونه مامان بابا
یومین: مامان بابا
یونگی و جیمین: بله
یومین: اینو باز کنید
جعبه رو باز کردن و
جیمین: یعنی داریم نوه دار میشیم
یونگی: ماشاالله تهکوک نزاشت دو روز بگزره
یومین:(خنده)
و تمام
احساسی تموم شد😭😭😭😭
پس منم موافقم
تهیونگ: یونگی؟
یونگی: یه تار موی بچمم کم بشه پاره ای تهکوک
تهکوک: یعنی الان ما میتونیم ازدواج کنیم
یونگی: فقط یه شرط داره
یومین: چی
یونگی: تهکوک باید بیست سالش بشه بعد بیاد خواستگاری
تهکوک: من چجوری تا اون موقع صبر کنم
یونگی: من نمیدونم
تهکوک در گوش یومین: بیبی بلاخره میام میگیرمت
تهیونگ: جان؟؟؟؟؟؟
تهکوک: هیچی
پنج سال بعد(دیگه حالم بهم خورد انقدر پرش زمانی داشتیم)
ویو تهیونگ
سه تایی مون خوشتیپ کردیم و رفتیم خواستگاری یومین شیرینی و گل گرفتیم و رفتیم خونشون رفتیم تو و شروع به صحبت کردیم
یونگی: من یه دختر بیشتر ندارم. و برام مهمه که دامادم به خوبی مراقب دخترم باشه
تهکوک: خیالتون راحت
کوک: اگه اجازه بدید یومین جان و تهکوک برن باهم حرف بزنن
یومین: ما حرفی نداریم
تهیونگ: پس مبارکهههه
پرش زمانی بعد عروسیییی
ویو یومین
تهکوک: یومین
یومین: جانم
یدفعه بردم اتاق و انداختم رو تخت
یومین: نه تهکوک
تهکوک: چرا
ــــــــــ روز بعد ــــــــ
فهمیدم حاملم و با ی جعبه رفتم خونه مامان بابا
یومین: مامان بابا
یونگی و جیمین: بله
یومین: اینو باز کنید
جعبه رو باز کردن و
جیمین: یعنی داریم نوه دار میشیم
یونگی: ماشاالله تهکوک نزاشت دو روز بگزره
یومین:(خنده)
و تمام
احساسی تموم شد😭😭😭😭
۳.۲k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.