رمان سونیک و شدو ( عشق پنهان) پارت 1
راهنما=( _ شدو)( - سونیک )
«شدو 🕸️💔🕷️»
_آه! سونیک! میشه اینقدر دورو برم نپلکی ؟؟!!
- دقیقا چرا ؟!
_ باید بهت جواب پس بدم ؟
- خب ی دلیل منطقی بیار
_ بخاطر اینکه اصلا حوصله ندارم!
- عیبابا بیخیال شدو! اینجوری که نمیشه همیشه حوصله نداشته باشی:/ *با لحن تیکه انداختن*
(سونیک داشت عین همیشه وراجی میکرد همش دورم عین ی توپ آبی مزاحم میچرخید که یهو پاش پیچ خورد از سمت چپ خورد بهم ، مستقیم با پیشونی خوردم به یه دیوار)
- وای ! شدو! من اصلا ن_نمیخواستم ! واقعا معذرت م_میخوام ! من ... *دستپاچه*
(داد زدن من حرفشو قطع کرد)
فقط برو گمشو!!! *داد زدن و عصبی *
(بهم خیره شد... بغض کرد اشک تو چشماش جمع شد آروم آروم پایین ریخت و برق زد ... همچنان سکوت کرده بود و با تعجب بهم نگاه میکرد بدن هردومون خشک شده بود ...سرشو پایین انداخت گفت )
- باشه شدو... باشه... من ... من کاملا متوجه شدم که یه مزاحمم ... باشه....
(آروم آروم با قدم هاش دور شد، درحالی که خون از سرم عین شیر آب میریخت به رفتنش خیره شدم... سرمو پایین انداختم و دوباره نگاش کردم ... ولی میدونی چیشد؟... اونجا نبود... دستمو گذاشتم رو زخمم و ب سمت خونه راه افتادم)
_بالاخره رسیدم خونه *با کلید باز کردن در *
(کشیدن اه سرد) آه ...
سرمو با باند بستم یکم درد دارم.... اما حس می کنم نگاه کردن ب سونیک اونطوری.... هوی هوی! چی داری میگی شدوی احمق ؟!!*ی دقیقه بعد* فکنم اره ...
(ب مبل پشت کردمو خودمو از پشت پرت دادم روی مبل )
_عجب روزی بود ...
(چشمامو بستم و سریع خوابم گرفت)
*شب شد*
*زنگ زنگ ! *
(از خواب پریدم )
لعنتی من از صبح تا ساعت ۸ شب خواب بودم !!!!؟؟؟
(روی مبل نشستم)
هوف پسر... فقط صدای زنگ گوشیم بود ...
*گوشیمو برداشتم* نوشته: سونیک
_وای.... س... س ....سونیک...
(دستم لرزید رف تو قطع تماس ... )
*دینگ دینگ!* صدای پیام
ادامه دارد ...
«شدو 🕸️💔🕷️»
_آه! سونیک! میشه اینقدر دورو برم نپلکی ؟؟!!
- دقیقا چرا ؟!
_ باید بهت جواب پس بدم ؟
- خب ی دلیل منطقی بیار
_ بخاطر اینکه اصلا حوصله ندارم!
- عیبابا بیخیال شدو! اینجوری که نمیشه همیشه حوصله نداشته باشی:/ *با لحن تیکه انداختن*
(سونیک داشت عین همیشه وراجی میکرد همش دورم عین ی توپ آبی مزاحم میچرخید که یهو پاش پیچ خورد از سمت چپ خورد بهم ، مستقیم با پیشونی خوردم به یه دیوار)
- وای ! شدو! من اصلا ن_نمیخواستم ! واقعا معذرت م_میخوام ! من ... *دستپاچه*
(داد زدن من حرفشو قطع کرد)
فقط برو گمشو!!! *داد زدن و عصبی *
(بهم خیره شد... بغض کرد اشک تو چشماش جمع شد آروم آروم پایین ریخت و برق زد ... همچنان سکوت کرده بود و با تعجب بهم نگاه میکرد بدن هردومون خشک شده بود ...سرشو پایین انداخت گفت )
- باشه شدو... باشه... من ... من کاملا متوجه شدم که یه مزاحمم ... باشه....
(آروم آروم با قدم هاش دور شد، درحالی که خون از سرم عین شیر آب میریخت به رفتنش خیره شدم... سرمو پایین انداختم و دوباره نگاش کردم ... ولی میدونی چیشد؟... اونجا نبود... دستمو گذاشتم رو زخمم و ب سمت خونه راه افتادم)
_بالاخره رسیدم خونه *با کلید باز کردن در *
(کشیدن اه سرد) آه ...
سرمو با باند بستم یکم درد دارم.... اما حس می کنم نگاه کردن ب سونیک اونطوری.... هوی هوی! چی داری میگی شدوی احمق ؟!!*ی دقیقه بعد* فکنم اره ...
(ب مبل پشت کردمو خودمو از پشت پرت دادم روی مبل )
_عجب روزی بود ...
(چشمامو بستم و سریع خوابم گرفت)
*شب شد*
*زنگ زنگ ! *
(از خواب پریدم )
لعنتی من از صبح تا ساعت ۸ شب خواب بودم !!!!؟؟؟
(روی مبل نشستم)
هوف پسر... فقط صدای زنگ گوشیم بود ...
*گوشیمو برداشتم* نوشته: سونیک
_وای.... س... س ....سونیک...
(دستم لرزید رف تو قطع تماس ... )
*دینگ دینگ!* صدای پیام
ادامه دارد ...
۱.۳k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.