pawn/پارت ۱۸۹
جلوی آینه ایستاده بود...
گوشواره هایی که با لباسش ست بود رو توی گوشش مینداخت... اولی رو پوشید...
موهاشو کنار زد تا دومی رو بندازه... گوشه ی آینه که خالی شد تصویر تهیونگ توی آینه ظاهر شد...
همونطور که کارشو ادامه میداد صداش زد...
ا/ت: تهیونگا... چرا اونجا ایستادی؟
تهیونگ دستای گره کردشو انداخت و از توی چارچوب در به سمت ا/ت قدم برداشت...
جلوتر که اومد پشت سر ا/ت ایستاد و دستشو دور کمرش انداخت...
سرشو توی گردن ا/ت فرو برد... و بوسیدش...
تهیونگ: داشتم زیبایی عشقمو نگاه میکردم....
ا/ت دستاشو روی دست تهیونگ گذاشت و لبخندی زد...
با دیدن صورت تهیونگ توی آینه که لبخند نمیزد و به نظرش توی فکر بود پرسید: چی ذهنتو مشغول کرده؟
تهیونگ: دارم به خانواده هامون فک میکنم... دعوا و مشکلات منو تو همش بخاطر اونا شروع شد... وگرنه ما که مشکلی باهم نداشتیم... اونا مقصر اصلی تمام دوری و رنج ما هستن...
ا/ت دستشو پشت سر برد و روی گردن تهیونگ گذاشت...
ا/ت: شاید این تو رو ناراحت کنه ولی وقتی به این فک میکنم که پنج سال مخفی شدنم درست بوده یا نه تهش به این نتیجه میرسم که خیلی کار خوبی کردم... حداقل باعث شد خانوادم کمی به خودشون بیان... دور بودن من باعث شد به کاراشون فک کنن و ببینن که دنیا ارزش اینو نداره که قلب کسی رو به خاطر خودخواهی خودت بشکنی...
نبودنم منو عزیزتر کرد پیششون
تهیونگ: گاهی اوقات به این فک میکنم که هیچوقت نبخشمشون... ظلمی که خانواده هامون در حق ما مرتکب شدن دشمنمون با ما نکرد!...
دستای تهیونگ رو از دور خودش وا کرد... به سمتش برگشت و صورتشو بین دستاش گرفت...
ا/ت: ولی ما قرار نیست با کینه زندگی کنیم... اونا خیلی پشیمونن
تهیونگ: ولی باید رسما عذرخواهیشونو بشنویم
ا/ت: باهات موافقم
تهیونگ: راستی... من فک میکنم امشب نباید یوجین رو با خودمون ببریم
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: چون نمیدونم چه حرفایی اونجا زده میشه... نمیخوام یوجین چیزی از مشکلاتمون بفهمه
ا/ت: باشه... ولی همه که میان... کجا ببریمش؟....
تهیونگ سرشو پایین انداخت... کمی تردید داشت برای جواب دادن به ا/ت... دوباره نگاهشو به چشماش داد و گفت: جیسو...
به جیسو میگم بیاد پیشش... البته... اگر تو بدت میاد...
میون حرفش پرید...
ا/ت: نه نه... مشکلی نیست!
تهیونگ: واقعا؟
ا/ت: آره
تهیونگ: پس من باهاش تماس میگیرم
ا/ت: اکی...
*****
بعد از تماس تهیونگ جیسو قبول کرد که چند ساعتی رو پیش یوجین بمونه... تهیونگ و ا/ت هم منتظر بودن تا جیسو برسه بعد برن...
که صدای زنگ در به صدا دراومد...
تهیونگ: من باز میکنم....
ا/ت برای دیدن جیسو کمی خجالت میکشید... بخاطر لجبازی با تهیونگ رفتار خوبی از خودش نشون نداده بود... پیش خودش فک میکرد لابد جیسو اونو آدم بدجنسی تصور میکنه...
وقتی تهیونگ رفت که در رو باز کنه با تردید دنبالش رفت...
بعد از لحظاتی تهیونگ به همراه جیسو وارد خونه شدن...
وقتی مقابل ا/ت قرار گرفتن همگی سکوت کردن...
ا/ت از روی خجالت چیزی نمیگفت...
و تهیونگ و جیسو هم بخاطر ناآگاهی از واکنش اون...
بعد از لحظاتی ا/ت لبخندی زد و جلوتر رفت...
ا/ت: خوش اومدی
جیسو: ممنون
ا/ت: خب... من... فک میکنم یه عذرخواهی بهت بدهکارم... آشناییمون که خوب شروع نشد... ولی میتونه جبران بشه... البته... اگر مایل باشی!....
جیسو متقابلا لبخندی زد...
جیسو: البته! ... چرا که نه!...
میتونیم برای هم جبران کنیم...
یوجین که صدای حرف زدنشون رو شنیده بود از اتاق بیرون اومد و با دیدن جیسو خندید...
سرها به سمت اون برگشت....
یوجین به سمتش دوید...
یوجین: هوراااا... جیسوووو...
توی آغوشش پرید...
جیسو بغلش کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود
یوجین: منم دلم تنگ شده بود...
راستی... من یه گربه دارم... میخوای ببینیش؟
جیسو: جدی؟ معلومه که میخوام... اسمش چیه؟
یوجین: اسمش یونگیه... داشتم باهاش بازی میکردم... ولی خیلی میخوابه...
جیسو خندید و به سمت اتاق یوجین رفت...
به تهیونگ و ا/ت که پشت سرش بودن اشاره داد که میتونن برن....
*********
خانواده ی ا/ت به رستورانی که از قبل رزرو شده بود رسیده بودن... توی بخش وی آی پی نشسته بودن...
در انتظار بودن... برای اینکه ا/ت و تهیونگ هم بهشون بپیوندن...
کسی خبر نداشت که جز اون دو نفر کس دیگه هم قراره بیاد...
مینهو: پس این بچه ها کجان؟ چرا نمیان؟
چانیول: یه ساعت پیش تهیونگ به من مسیج داد گفت منتظرشون بمونیم ممکنه کمی دیر کنن....
صدای گارسون که بنظر کسایی رو همراهی میکرد به گوششون خورد... صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
-لطفا از این طرف....
وی آی پی اینجاس...
همگی سرشونو به سمت صدا برگردوندن...
با دیدن خانوم و آقایی که آشنا بنظر میرسیدن همگی جا خوردن...
گوشواره هایی که با لباسش ست بود رو توی گوشش مینداخت... اولی رو پوشید...
موهاشو کنار زد تا دومی رو بندازه... گوشه ی آینه که خالی شد تصویر تهیونگ توی آینه ظاهر شد...
همونطور که کارشو ادامه میداد صداش زد...
ا/ت: تهیونگا... چرا اونجا ایستادی؟
تهیونگ دستای گره کردشو انداخت و از توی چارچوب در به سمت ا/ت قدم برداشت...
جلوتر که اومد پشت سر ا/ت ایستاد و دستشو دور کمرش انداخت...
سرشو توی گردن ا/ت فرو برد... و بوسیدش...
تهیونگ: داشتم زیبایی عشقمو نگاه میکردم....
ا/ت دستاشو روی دست تهیونگ گذاشت و لبخندی زد...
با دیدن صورت تهیونگ توی آینه که لبخند نمیزد و به نظرش توی فکر بود پرسید: چی ذهنتو مشغول کرده؟
تهیونگ: دارم به خانواده هامون فک میکنم... دعوا و مشکلات منو تو همش بخاطر اونا شروع شد... وگرنه ما که مشکلی باهم نداشتیم... اونا مقصر اصلی تمام دوری و رنج ما هستن...
ا/ت دستشو پشت سر برد و روی گردن تهیونگ گذاشت...
ا/ت: شاید این تو رو ناراحت کنه ولی وقتی به این فک میکنم که پنج سال مخفی شدنم درست بوده یا نه تهش به این نتیجه میرسم که خیلی کار خوبی کردم... حداقل باعث شد خانوادم کمی به خودشون بیان... دور بودن من باعث شد به کاراشون فک کنن و ببینن که دنیا ارزش اینو نداره که قلب کسی رو به خاطر خودخواهی خودت بشکنی...
نبودنم منو عزیزتر کرد پیششون
تهیونگ: گاهی اوقات به این فک میکنم که هیچوقت نبخشمشون... ظلمی که خانواده هامون در حق ما مرتکب شدن دشمنمون با ما نکرد!...
دستای تهیونگ رو از دور خودش وا کرد... به سمتش برگشت و صورتشو بین دستاش گرفت...
ا/ت: ولی ما قرار نیست با کینه زندگی کنیم... اونا خیلی پشیمونن
تهیونگ: ولی باید رسما عذرخواهیشونو بشنویم
ا/ت: باهات موافقم
تهیونگ: راستی... من فک میکنم امشب نباید یوجین رو با خودمون ببریم
ا/ت: چرا؟
تهیونگ: چون نمیدونم چه حرفایی اونجا زده میشه... نمیخوام یوجین چیزی از مشکلاتمون بفهمه
ا/ت: باشه... ولی همه که میان... کجا ببریمش؟....
تهیونگ سرشو پایین انداخت... کمی تردید داشت برای جواب دادن به ا/ت... دوباره نگاهشو به چشماش داد و گفت: جیسو...
به جیسو میگم بیاد پیشش... البته... اگر تو بدت میاد...
میون حرفش پرید...
ا/ت: نه نه... مشکلی نیست!
تهیونگ: واقعا؟
ا/ت: آره
تهیونگ: پس من باهاش تماس میگیرم
ا/ت: اکی...
*****
بعد از تماس تهیونگ جیسو قبول کرد که چند ساعتی رو پیش یوجین بمونه... تهیونگ و ا/ت هم منتظر بودن تا جیسو برسه بعد برن...
که صدای زنگ در به صدا دراومد...
تهیونگ: من باز میکنم....
ا/ت برای دیدن جیسو کمی خجالت میکشید... بخاطر لجبازی با تهیونگ رفتار خوبی از خودش نشون نداده بود... پیش خودش فک میکرد لابد جیسو اونو آدم بدجنسی تصور میکنه...
وقتی تهیونگ رفت که در رو باز کنه با تردید دنبالش رفت...
بعد از لحظاتی تهیونگ به همراه جیسو وارد خونه شدن...
وقتی مقابل ا/ت قرار گرفتن همگی سکوت کردن...
ا/ت از روی خجالت چیزی نمیگفت...
و تهیونگ و جیسو هم بخاطر ناآگاهی از واکنش اون...
بعد از لحظاتی ا/ت لبخندی زد و جلوتر رفت...
ا/ت: خوش اومدی
جیسو: ممنون
ا/ت: خب... من... فک میکنم یه عذرخواهی بهت بدهکارم... آشناییمون که خوب شروع نشد... ولی میتونه جبران بشه... البته... اگر مایل باشی!....
جیسو متقابلا لبخندی زد...
جیسو: البته! ... چرا که نه!...
میتونیم برای هم جبران کنیم...
یوجین که صدای حرف زدنشون رو شنیده بود از اتاق بیرون اومد و با دیدن جیسو خندید...
سرها به سمت اون برگشت....
یوجین به سمتش دوید...
یوجین: هوراااا... جیسوووو...
توی آغوشش پرید...
جیسو بغلش کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود
یوجین: منم دلم تنگ شده بود...
راستی... من یه گربه دارم... میخوای ببینیش؟
جیسو: جدی؟ معلومه که میخوام... اسمش چیه؟
یوجین: اسمش یونگیه... داشتم باهاش بازی میکردم... ولی خیلی میخوابه...
جیسو خندید و به سمت اتاق یوجین رفت...
به تهیونگ و ا/ت که پشت سرش بودن اشاره داد که میتونن برن....
*********
خانواده ی ا/ت به رستورانی که از قبل رزرو شده بود رسیده بودن... توی بخش وی آی پی نشسته بودن...
در انتظار بودن... برای اینکه ا/ت و تهیونگ هم بهشون بپیوندن...
کسی خبر نداشت که جز اون دو نفر کس دیگه هم قراره بیاد...
مینهو: پس این بچه ها کجان؟ چرا نمیان؟
چانیول: یه ساعت پیش تهیونگ به من مسیج داد گفت منتظرشون بمونیم ممکنه کمی دیر کنن....
صدای گارسون که بنظر کسایی رو همراهی میکرد به گوششون خورد... صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
-لطفا از این طرف....
وی آی پی اینجاس...
همگی سرشونو به سمت صدا برگردوندن...
با دیدن خانوم و آقایی که آشنا بنظر میرسیدن همگی جا خوردن...
۴۱.۳k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.