پدرخوانده Part:31
ببینید من چه قدر ادمین خوبی هستمم🙃
پس حمایت کنیدد
ویو ا.ت
همینجوری داشتم یه راهم ادامه میدادم که یهو صدای شلیک اومد... چی...چیشده؟؟
خواستم دوباره حرکت کنم که دیگه توانی نداشتم و روی زانو هام فرود اومدم قلبم.....قلبم درد میکرد چرا یدفعه اینجوری شدمم....
ویو کوک
بعد از شنیدن اون حرف و دیدن گردنبند ا.ت دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و تفنگمو در اوردم و به سمت قلبش نشونه گرفتم ولی
اون جاخالی داد
_همینکه تیر شلیک شد جنگی بزرگ بر پاشد همه اون ادم ها مثل موش و گربه به جون هم افتاده بودن و تقریبا خون زیاد ریخته شده بود... ولی الان این برای جئون مهم نبود اون...اون فقط میخواست دختر خوندهاش رو پیدا کنه شاید بگین چرا اینقدر داره تلاش میکنه که پیداش کنه؟؟...چون اون بهش وابسته شده بود به قدری که اگه برای یک ثانیه هم ازش دور باشه زمین رو به اسمون میرسوند ولی الان چی؟؟...الان جئون بدون ا.ت مثل یه گلیه که کنده شده بود و تا سر حد مرگ به خاک نیاز داشت!!
تهته: کوک....
کوک: تهته من...من میخوام ا.تم رو پیدا کنم
تهته: باشه باشه بیا بریم زیر زمینا و اتاق هارو چک کنیم
_کوک سری به علامت باشه تکون داد و اون مکان رو ترک کرد وقتی داشت از پله های زیر زمین میرفت پایین جسمی بی جون رو دید که با زمین یکی شده بود نزدیک اون جسم شد که با قیافه خونی فرشتش مواجه شد
الان باید خوشحال باشه که بالاخره پیداش کرده یا ناراحت که اینقدر بدنش زخمیو ناتوان شده؟؟
کوک: م...من دیر کردم*بغض*
ببخشید فرشته کوچولو من اصلا نمیخواستم اینطوری بشه*گریه
تهته: کوک اروم باش الان پشتیبانی میرسه و زودی ا.ت رو میبریم بیمارستان باشه
_همونطور که فرشتشو در اغوشش کشیده بود "اوهوم" ارومی زیر لب گفت و دوباره به چهره خونی دخترک نگاه کرد...
کوک: ای کاش... ای کاش زودتر میرسیدم هیچ وقت نمیزاشتم این بلا سرت بیاد
_همینطور که داشت در اغوش دخترک گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد که چرا زودتر نرسیده اصلا چرا اونقد احمق بوده که نتونسته از پس یه دختر کوچولو بر بیاد؟؟
هینطور که داشت با خودش کلنجار میرفت صدای خیلی ضعیفی از دخترک به گوش جئون رسید...
ا.ت: ب...بابایی
کوک: ا.ت ا.ت دختر قشنگ حالت خوبه نگران نباش الان میبرمد دکتر قول میدم زودی خوبت کنم که دوباره مثل قبل باعث شادی عمارت و لب خندون بقیه بشی...
ا.ت: *لبخند کم رنگ*
کوک:فرشته من.... م.. منو ببخش که مواظبت نبودم...
_ این حرف باعث شد که اشک دخترک در بیاد و گفت...
لایک:۱۷
فشار نخورید الان پارت بعدی رو هم اپ میکنم😶🦋
پس حمایت کنیدد
ویو ا.ت
همینجوری داشتم یه راهم ادامه میدادم که یهو صدای شلیک اومد... چی...چیشده؟؟
خواستم دوباره حرکت کنم که دیگه توانی نداشتم و روی زانو هام فرود اومدم قلبم.....قلبم درد میکرد چرا یدفعه اینجوری شدمم....
ویو کوک
بعد از شنیدن اون حرف و دیدن گردنبند ا.ت دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و تفنگمو در اوردم و به سمت قلبش نشونه گرفتم ولی
اون جاخالی داد
_همینکه تیر شلیک شد جنگی بزرگ بر پاشد همه اون ادم ها مثل موش و گربه به جون هم افتاده بودن و تقریبا خون زیاد ریخته شده بود... ولی الان این برای جئون مهم نبود اون...اون فقط میخواست دختر خوندهاش رو پیدا کنه شاید بگین چرا اینقدر داره تلاش میکنه که پیداش کنه؟؟...چون اون بهش وابسته شده بود به قدری که اگه برای یک ثانیه هم ازش دور باشه زمین رو به اسمون میرسوند ولی الان چی؟؟...الان جئون بدون ا.ت مثل یه گلیه که کنده شده بود و تا سر حد مرگ به خاک نیاز داشت!!
تهته: کوک....
کوک: تهته من...من میخوام ا.تم رو پیدا کنم
تهته: باشه باشه بیا بریم زیر زمینا و اتاق هارو چک کنیم
_کوک سری به علامت باشه تکون داد و اون مکان رو ترک کرد وقتی داشت از پله های زیر زمین میرفت پایین جسمی بی جون رو دید که با زمین یکی شده بود نزدیک اون جسم شد که با قیافه خونی فرشتش مواجه شد
الان باید خوشحال باشه که بالاخره پیداش کرده یا ناراحت که اینقدر بدنش زخمیو ناتوان شده؟؟
کوک: م...من دیر کردم*بغض*
ببخشید فرشته کوچولو من اصلا نمیخواستم اینطوری بشه*گریه
تهته: کوک اروم باش الان پشتیبانی میرسه و زودی ا.ت رو میبریم بیمارستان باشه
_همونطور که فرشتشو در اغوشش کشیده بود "اوهوم" ارومی زیر لب گفت و دوباره به چهره خونی دخترک نگاه کرد...
کوک: ای کاش... ای کاش زودتر میرسیدم هیچ وقت نمیزاشتم این بلا سرت بیاد
_همینطور که داشت در اغوش دخترک گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد که چرا زودتر نرسیده اصلا چرا اونقد احمق بوده که نتونسته از پس یه دختر کوچولو بر بیاد؟؟
هینطور که داشت با خودش کلنجار میرفت صدای خیلی ضعیفی از دخترک به گوش جئون رسید...
ا.ت: ب...بابایی
کوک: ا.ت ا.ت دختر قشنگ حالت خوبه نگران نباش الان میبرمد دکتر قول میدم زودی خوبت کنم که دوباره مثل قبل باعث شادی عمارت و لب خندون بقیه بشی...
ا.ت: *لبخند کم رنگ*
کوک:فرشته من.... م.. منو ببخش که مواظبت نبودم...
_ این حرف باعث شد که اشک دخترک در بیاد و گفت...
لایک:۱۷
فشار نخورید الان پارت بعدی رو هم اپ میکنم😶🦋
۱۵.۱k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.