راکون کچولو مو صورتیp16
من:خب نگفتی
چرا بردنت چی ازت میخواستن
آنیا:خب ام از کجاش بگم
من:از اولش
آنیا:خب من سر کلاس نشسته بودم که دیدم تمام دخترا دارن با خشم نگام میکنن اون وسطا یکی شون داشت توی ذهنش میگفت که پدرش به خاطر من جونشو از دست دادو این اصلا واسه ی من اهمیتی نداشته
من:ودف
چی میگه
آنیا:خب بزار بقیشو بگم بعدش که زنگ تفریح شد رفتم دستشویی صورتم رو بشورم که یکی منو گرفت و یه دستمال گذاشت در دهنم سعی کردم نفسمو حبس کنم اما خب بیشتر از چند ثانیه نمی تونستم بعد چند بار نفس کشیدن
بی هوش شدم و وقتی که بیدار شدم خودمو توی جنگل دیدم و اینکه دختره با داداشش وایساده بود میخواستن منو بکشن که دیگه تو اومدی
من:خدایا اینا چی میگن واست مهم نبود
خدایا
اصلا مگه تقصیر تو بود
آنیا:آره خب تقصیر من بود
من: آنیااااااااااااااااااااا
آنیا:بلهههههههههه
من:گفتم تقصیر تو نبود باشه خودتو سرزنش نکن
آنیا:اما.. .
من:بس کن
آنیا:باشه
هعیی
آپچههه
من:آنیامابایدتاصبح اینجا باشیم مطمئنی که سردت نیست؟
آنیا:نه زیادسردم نیست
ذهنم:یعنی اینقدرازمن متنفره که حاضره مریض بشه ولی من بغلش نکنم؟
چهره ام غمگین شد
آنیا:دامیان خورشیدداره غروب میکنه
من:آره خیلی قشنگه
چهرم مهربون شد
لبخندی زد
آنیا:دامیان
من:بله
آنیا:ام میگم اگه بهت بگم دوست دارم
واکنش چیه چی میگی
شوکه شدم ولی سعی کردم که توی صورتم تغیری به وجود نیاد
من:خب میگم داری ایسگامیگیری
خندید
من:خب حالا اگه من بگم دوست دارم چی میگی
آنیا:امم خوب میگم م ن م دوس ت دارم
من:خب میگم آنیامن دوست دارم
آنیا:چی
من:گفتم دوست دارم
آنیا:امممم
من:دیدی داری ایسگا میگیری
هعیی
ذهنم*باورم نمیشه چند ثانیه حرفاشو باور کردم
آنیا:منم دوست دارم
من:چی
آنیا:م ن م دوس ت دار... .
نزاشتم حرفشو کامل کنه و سریع بغلش کردم
من:این غروب بهترین غروب زندگیمه
آنیا:منم
محکم تر بغلش کردم
آنیا:نه مثل اینکه واقعا گرم شدم
من:دیدی
خندید
*ویزززززززز
من:اه برو خر مگس خر
آنیا:م م مگس؟
سرشو بالا گرفت
اااااااااااااااااااا مگسسسس
مثل اسکلاافتادم دنبال مگس
و حدود۳دقیقه بعد برگشتم
من:مگس خرترزد وسط همه چی
خندید
آنیا:وسط جنگلیم خب آخه طبیعی هسته که مگس بیاد
من:هعیی
سرفه زد
من:سردتع
آنیا:اوهوم
من:منم کم کم داره سردم میشه
میرم چوب جمع کنم
آنیا:میشه منم بیام؟
من:آره و دستمو دراز کردم سمتش
دستمو گرفت و میخواست بلند بشه که یهو
آنیا:آخخخ آیییییی
من:خوبی آنیا
آنیا:آره آره مشکلی نیست
من: مطمعنی؟
آنیا:آره من میخوام بیام
اگه چیزی شدلازم نیست مسولیتش رو قبول کنی خودم خواستم بیام
من:فکرمیکنی من واسه مسعولیتش میگم نیامن نگران خودتم احمق
آنیا:نه چیزیم نیست لازم نیست نگران باشی ولی خب امم ممنونم
من:لازم نیست ممنون باشی
چرا بردنت چی ازت میخواستن
آنیا:خب ام از کجاش بگم
من:از اولش
آنیا:خب من سر کلاس نشسته بودم که دیدم تمام دخترا دارن با خشم نگام میکنن اون وسطا یکی شون داشت توی ذهنش میگفت که پدرش به خاطر من جونشو از دست دادو این اصلا واسه ی من اهمیتی نداشته
من:ودف
چی میگه
آنیا:خب بزار بقیشو بگم بعدش که زنگ تفریح شد رفتم دستشویی صورتم رو بشورم که یکی منو گرفت و یه دستمال گذاشت در دهنم سعی کردم نفسمو حبس کنم اما خب بیشتر از چند ثانیه نمی تونستم بعد چند بار نفس کشیدن
بی هوش شدم و وقتی که بیدار شدم خودمو توی جنگل دیدم و اینکه دختره با داداشش وایساده بود میخواستن منو بکشن که دیگه تو اومدی
من:خدایا اینا چی میگن واست مهم نبود
خدایا
اصلا مگه تقصیر تو بود
آنیا:آره خب تقصیر من بود
من: آنیااااااااااااااااااااا
آنیا:بلهههههههههه
من:گفتم تقصیر تو نبود باشه خودتو سرزنش نکن
آنیا:اما.. .
من:بس کن
آنیا:باشه
هعیی
آپچههه
من:آنیامابایدتاصبح اینجا باشیم مطمئنی که سردت نیست؟
آنیا:نه زیادسردم نیست
ذهنم:یعنی اینقدرازمن متنفره که حاضره مریض بشه ولی من بغلش نکنم؟
چهره ام غمگین شد
آنیا:دامیان خورشیدداره غروب میکنه
من:آره خیلی قشنگه
چهرم مهربون شد
لبخندی زد
آنیا:دامیان
من:بله
آنیا:ام میگم اگه بهت بگم دوست دارم
واکنش چیه چی میگی
شوکه شدم ولی سعی کردم که توی صورتم تغیری به وجود نیاد
من:خب میگم داری ایسگامیگیری
خندید
من:خب حالا اگه من بگم دوست دارم چی میگی
آنیا:امم خوب میگم م ن م دوس ت دارم
من:خب میگم آنیامن دوست دارم
آنیا:چی
من:گفتم دوست دارم
آنیا:امممم
من:دیدی داری ایسگا میگیری
هعیی
ذهنم*باورم نمیشه چند ثانیه حرفاشو باور کردم
آنیا:منم دوست دارم
من:چی
آنیا:م ن م دوس ت دار... .
نزاشتم حرفشو کامل کنه و سریع بغلش کردم
من:این غروب بهترین غروب زندگیمه
آنیا:منم
محکم تر بغلش کردم
آنیا:نه مثل اینکه واقعا گرم شدم
من:دیدی
خندید
*ویزززززززز
من:اه برو خر مگس خر
آنیا:م م مگس؟
سرشو بالا گرفت
اااااااااااااااااااا مگسسسس
مثل اسکلاافتادم دنبال مگس
و حدود۳دقیقه بعد برگشتم
من:مگس خرترزد وسط همه چی
خندید
آنیا:وسط جنگلیم خب آخه طبیعی هسته که مگس بیاد
من:هعیی
سرفه زد
من:سردتع
آنیا:اوهوم
من:منم کم کم داره سردم میشه
میرم چوب جمع کنم
آنیا:میشه منم بیام؟
من:آره و دستمو دراز کردم سمتش
دستمو گرفت و میخواست بلند بشه که یهو
آنیا:آخخخ آیییییی
من:خوبی آنیا
آنیا:آره آره مشکلی نیست
من: مطمعنی؟
آنیا:آره من میخوام بیام
اگه چیزی شدلازم نیست مسولیتش رو قبول کنی خودم خواستم بیام
من:فکرمیکنی من واسه مسعولیتش میگم نیامن نگران خودتم احمق
آنیا:نه چیزیم نیست لازم نیست نگران باشی ولی خب امم ممنونم
من:لازم نیست ممنون باشی
۴.۰k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.