اشتباه خاص!
اشتباه خاص!
پارت⁶
-:با شدت ولی بی صدا در رو باز کرد خواست داد بزنه ک کجاست..اما با چیزی ک دید..صداش تو گلوش خفه شد...صحنه ای رو دید..ک حتی تو رویا هم غیرقابل باور بود..
پسری ک جهت مخالفش نیمه برهنه ایستاده بود..دنبال لباس میگشت اونم تو کمدش...اون پاهای باریک سفید و بالاتنهایکاززیباییمیدرخشید..و دستای کشیده..و همچنان صدای غری ک ب گوشش میرسید:
:اه لباسی نداره ک اندازه من باشه؟؟..ب من چه ک تو غول پیکری مرتیکه منح....ک با برگشتن ب پشتش مرد رو دید ک ظاهرا داشت دیدش میزد..
:منحرفففف..مرتیکه گمشو بیرووون...درحالی ک داشتم فقط یه چیزی رو جلوی خودم میزاشتم ک قابل دید نباشم داد میزدم..*هی..معلوم هست چه غلطی میکنی؟!..
-:ک با داد پسر ب خودش اومد..*ها؟!..چیشده؟..
:چیشده؟..گمشو بیرون دارم لباس عوض میکنم!..
-:مرد آروم ب سمتش رفت بی توجه بش..لباسشو از دستش جدا کرد..و اون ب سمت تخت هدایت کرد..و الان جونگکوکی بود ک روی تخت دراز کشیده.. با سینه ای لخت و پاهایی سفید در اختیار مردی بود ک چند سال از خودش بزرگ تر بود..و قاعدتا..عادیه ک بترسه..
:با صدای آرومی ک ترسیده بود لب زد*واسه چی اینکارا رو میکنی؟!..هوم؟
-:با خماری داشت به حرفاش گوش میداد*چرا مثله چند ثانیه پیش داد نمیزنی تو خونه م؟؟!..بدون توجه بش با نگاهی سرد ب اطراف نگا کرد..و براش لباسی آورد.. فعلا اینو تنت کن..تا عصر!..سریع باش بیا پایین!
و از اتاق رفت بیرون..
:یا خدا..این چشه؟!....نشست روی تخت..و لباسی طوسی ک بهش داده بود رو تنش کرد..با یه شلوارک مشکی..البته تیشرت تا بالای زانو پسر اومد بود..توی آینه رو نگاه کرد و خنده ای رو لبش اومد:
چقد..دربرابرش کوچولوام!!...و از اتاق بیرون اومد..و با دیدن بحث سوهو و تهیونگ ایستاد پشت سرش ک ببینن چی میگه..
-:معلوم هست چی میگی؟..من غذا نمیخورم. ب کی بگم؟؟..
×:عنتر حداقل یکم غذا بخور اون قرصا اثر ک....سوهو نیشخندی پیروز مندانه زد..و پاشو زد ب تهیونگ از زیر میز...
-:ع..عاای چته مرتیکه؟..
×:علامت داد ب پشت تهیونگ...*پس غذا نمیخوری کوچولو؟!..
-:ها؟..چیزر میزنی؟....سرشو ب عقب برگردوند..تا ببینه چیه..اما با صحنه ای رو ب رو شد ک هرلحظه ممکن بود بهش حمله کنه..از کیوتیش!...اون تیشرت اورسایز..با اون شلوارک کوتاهش..اوه!...
-:ولی با نگاه سردی بش خیره شد..:
بلاخره اومدی؟!..
:چرا اینقد برج زهماری تا وقتی منو میبینی؟..
-:نمیخوری غذا؟..
:هی!..نخیر میخوام بخورم!
-:با لحنی منحرفانه:چیو؟!..
:هوووی مرتیکه..غذا رو گفتم!....و صندلی کنارش نشست و با کیوتی تمام عیار..شروع ب عذا خوردن کرد..
-:اینقد براش بامزه بود..
ادامهتویپارتبعدی**
پارت⁶
-:با شدت ولی بی صدا در رو باز کرد خواست داد بزنه ک کجاست..اما با چیزی ک دید..صداش تو گلوش خفه شد...صحنه ای رو دید..ک حتی تو رویا هم غیرقابل باور بود..
پسری ک جهت مخالفش نیمه برهنه ایستاده بود..دنبال لباس میگشت اونم تو کمدش...اون پاهای باریک سفید و بالاتنهایکاززیباییمیدرخشید..و دستای کشیده..و همچنان صدای غری ک ب گوشش میرسید:
:اه لباسی نداره ک اندازه من باشه؟؟..ب من چه ک تو غول پیکری مرتیکه منح....ک با برگشتن ب پشتش مرد رو دید ک ظاهرا داشت دیدش میزد..
:منحرفففف..مرتیکه گمشو بیرووون...درحالی ک داشتم فقط یه چیزی رو جلوی خودم میزاشتم ک قابل دید نباشم داد میزدم..*هی..معلوم هست چه غلطی میکنی؟!..
-:ک با داد پسر ب خودش اومد..*ها؟!..چیشده؟..
:چیشده؟..گمشو بیرون دارم لباس عوض میکنم!..
-:مرد آروم ب سمتش رفت بی توجه بش..لباسشو از دستش جدا کرد..و اون ب سمت تخت هدایت کرد..و الان جونگکوکی بود ک روی تخت دراز کشیده.. با سینه ای لخت و پاهایی سفید در اختیار مردی بود ک چند سال از خودش بزرگ تر بود..و قاعدتا..عادیه ک بترسه..
:با صدای آرومی ک ترسیده بود لب زد*واسه چی اینکارا رو میکنی؟!..هوم؟
-:با خماری داشت به حرفاش گوش میداد*چرا مثله چند ثانیه پیش داد نمیزنی تو خونه م؟؟!..بدون توجه بش با نگاهی سرد ب اطراف نگا کرد..و براش لباسی آورد.. فعلا اینو تنت کن..تا عصر!..سریع باش بیا پایین!
و از اتاق رفت بیرون..
:یا خدا..این چشه؟!....نشست روی تخت..و لباسی طوسی ک بهش داده بود رو تنش کرد..با یه شلوارک مشکی..البته تیشرت تا بالای زانو پسر اومد بود..توی آینه رو نگاه کرد و خنده ای رو لبش اومد:
چقد..دربرابرش کوچولوام!!...و از اتاق بیرون اومد..و با دیدن بحث سوهو و تهیونگ ایستاد پشت سرش ک ببینن چی میگه..
-:معلوم هست چی میگی؟..من غذا نمیخورم. ب کی بگم؟؟..
×:عنتر حداقل یکم غذا بخور اون قرصا اثر ک....سوهو نیشخندی پیروز مندانه زد..و پاشو زد ب تهیونگ از زیر میز...
-:ع..عاای چته مرتیکه؟..
×:علامت داد ب پشت تهیونگ...*پس غذا نمیخوری کوچولو؟!..
-:ها؟..چیزر میزنی؟....سرشو ب عقب برگردوند..تا ببینه چیه..اما با صحنه ای رو ب رو شد ک هرلحظه ممکن بود بهش حمله کنه..از کیوتیش!...اون تیشرت اورسایز..با اون شلوارک کوتاهش..اوه!...
-:ولی با نگاه سردی بش خیره شد..:
بلاخره اومدی؟!..
:چرا اینقد برج زهماری تا وقتی منو میبینی؟..
-:نمیخوری غذا؟..
:هی!..نخیر میخوام بخورم!
-:با لحنی منحرفانه:چیو؟!..
:هوووی مرتیکه..غذا رو گفتم!....و صندلی کنارش نشست و با کیوتی تمام عیار..شروع ب عذا خوردن کرد..
-:اینقد براش بامزه بود..
ادامهتویپارتبعدی**
۷.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.