🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 142
#leoreza
با کشیده شدن موهام بیدار شدم و با رایام مواجه شده پانیذ نبود و صداش از حموم میومد
بچه رو گذاشته پیشه من رفته خدایا نگاهی به رایان کردم که با بازیگوشی نگام میکرد
رایان:بابا
دومین کلمه بود که بعد مامان میگف لبخندی زدم بیشتر کلمات بلد نبود در حد 5 ، 6 تا بود تو بغلم گرفتمش که موهاش میمالوند به سینه ام و میخندید
رضا:حب انگار باید صبحمون با هم شروع کنیم رایان اره
بوسه ای به موهاش زدم گرفتمش تو بغلم با هم وارد حموم شدیم دست و صورتمون شستیم اومدیم بیرونن
رایان گذاشتم رو تخت نشوندمش یه تیشرت طوسی پوشیدم
رضا:خب چخبر اقا رایان
بیچاره زبون بسته چی میگفت اخه خدایا خنگم شدم من به بچه ی خودم میگم زبون بچها هوفی کشیدم
رضا: بیا بغلم ببینم کوچولوم
گرفتمش تو بغلم که پانید سرش از لای در اورد بیرون
پانید:بیدار شدی
رضا:اوهوم
بعد درو بست خدایا این چش بود از اتاق اومدم بیرون رفتم اتاق کارم ببینم اون پاکتی که دیشب پانیذ میگفت چیه
رایان گذاشتم رو میز منم روبروش رو صندلی چرمم نشستم پاکت از تو کشو برداشتم
و بازش کردم چند تا عکس ؛
عکس اصن جور در نمی اومد بر شرکت باشه
عکس ها رو برداشتم و با دیدن عکس های دخترا و بچها خشکم زد اخریش عکس رایان پانیذ بود برگردونم
نوشته نامه:مواظبشون باش منتظرم باش دارم میام ساحل
یه لحظه خون به مغزم نرسید مگه ازاد شده بود اگه نشده باشه شاید فرار کرده باشه
باز میخاد زهرش رو بریزه اونم با وجود رایان و پانیذ نمیتونستم بر بار دوم جونشون به خطر بندارم باید یه کاری میکردم گوشی رو برداشتم اولین نفر زنگ زدم به محراب وقتی جواب داد
محراب:سلامم داداش اول صبحی زنگ زدی
رضا:محراب الان وقت شوخی نیس دیروز چند تا عکس اومده بود الان بازش کردم عکسا از دخترا و بچها هستن که پارک رفته بودن ساحل فرستاده نمیدونم ازاد شده یا نه ولی مواظب باشه ادم بزار
محراب:باشه پانیذ خبر داره
رضا:نه نداره کلی بهش میگم که هواسش باشه
محراب:باشه من به ارسلان میگم فعلا
رضا:باشه فعلا
گوشی رو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم باز نباید خراب میشد الان که سر سامون گرفته بودیم نباید اینجوری میزاشتم خراب کنن
رایان برداشتم محکم بغلش کردم نمیذارم از ضعفم به پانیذ و رایان صدمه بزنن با گوشیم به ادمم خبر دادم تا بادیگاردا رو زیاد کنن
از اتاقم اومدم بیرون رفتم پایین که پانیذ و خاله سوگی داشتن میز اماده میکردن
خاله سوگی:سلام پسرای من
رضا:سلامم خاله جون
پانیذ:کجا موندین شما دوتا
چشمکی بهش زدم
رضا:پدر و پسری خلوت کرده بودیم بعد صبحونم باهات کار واجب دارم
باشه ای گف و چهار نفری مشغول صبحونه خوردن شدیم.....
پارت 142
#leoreza
با کشیده شدن موهام بیدار شدم و با رایام مواجه شده پانیذ نبود و صداش از حموم میومد
بچه رو گذاشته پیشه من رفته خدایا نگاهی به رایان کردم که با بازیگوشی نگام میکرد
رایان:بابا
دومین کلمه بود که بعد مامان میگف لبخندی زدم بیشتر کلمات بلد نبود در حد 5 ، 6 تا بود تو بغلم گرفتمش که موهاش میمالوند به سینه ام و میخندید
رضا:حب انگار باید صبحمون با هم شروع کنیم رایان اره
بوسه ای به موهاش زدم گرفتمش تو بغلم با هم وارد حموم شدیم دست و صورتمون شستیم اومدیم بیرونن
رایان گذاشتم رو تخت نشوندمش یه تیشرت طوسی پوشیدم
رضا:خب چخبر اقا رایان
بیچاره زبون بسته چی میگفت اخه خدایا خنگم شدم من به بچه ی خودم میگم زبون بچها هوفی کشیدم
رضا: بیا بغلم ببینم کوچولوم
گرفتمش تو بغلم که پانید سرش از لای در اورد بیرون
پانید:بیدار شدی
رضا:اوهوم
بعد درو بست خدایا این چش بود از اتاق اومدم بیرون رفتم اتاق کارم ببینم اون پاکتی که دیشب پانیذ میگفت چیه
رایان گذاشتم رو میز منم روبروش رو صندلی چرمم نشستم پاکت از تو کشو برداشتم
و بازش کردم چند تا عکس ؛
عکس اصن جور در نمی اومد بر شرکت باشه
عکس ها رو برداشتم و با دیدن عکس های دخترا و بچها خشکم زد اخریش عکس رایان پانیذ بود برگردونم
نوشته نامه:مواظبشون باش منتظرم باش دارم میام ساحل
یه لحظه خون به مغزم نرسید مگه ازاد شده بود اگه نشده باشه شاید فرار کرده باشه
باز میخاد زهرش رو بریزه اونم با وجود رایان و پانیذ نمیتونستم بر بار دوم جونشون به خطر بندارم باید یه کاری میکردم گوشی رو برداشتم اولین نفر زنگ زدم به محراب وقتی جواب داد
محراب:سلامم داداش اول صبحی زنگ زدی
رضا:محراب الان وقت شوخی نیس دیروز چند تا عکس اومده بود الان بازش کردم عکسا از دخترا و بچها هستن که پارک رفته بودن ساحل فرستاده نمیدونم ازاد شده یا نه ولی مواظب باشه ادم بزار
محراب:باشه پانیذ خبر داره
رضا:نه نداره کلی بهش میگم که هواسش باشه
محراب:باشه من به ارسلان میگم فعلا
رضا:باشه فعلا
گوشی رو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم باز نباید خراب میشد الان که سر سامون گرفته بودیم نباید اینجوری میزاشتم خراب کنن
رایان برداشتم محکم بغلش کردم نمیذارم از ضعفم به پانیذ و رایان صدمه بزنن با گوشیم به ادمم خبر دادم تا بادیگاردا رو زیاد کنن
از اتاقم اومدم بیرون رفتم پایین که پانیذ و خاله سوگی داشتن میز اماده میکردن
خاله سوگی:سلام پسرای من
رضا:سلامم خاله جون
پانیذ:کجا موندین شما دوتا
چشمکی بهش زدم
رضا:پدر و پسری خلوت کرده بودیم بعد صبحونم باهات کار واجب دارم
باشه ای گف و چهار نفری مشغول صبحونه خوردن شدیم.....
۸.۶k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.