جوجه اردک زشت پارت اول
قسمت اول
لونا:
باد موهامو مجبور به رقصیدن میکرد، دستامو باز کردم و چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، برای بار هزارم اینه جیبیمو از داخل جیبم بیرون اوردم و به خود جدیدم نگاهی کردم باورم نمیشد این شخص منم منی که با دیدن قیافم خنده و تمسخر مردم رو درمیاوردم؟ اینه رو گذاشتم داخل جیبم و محو منظره رو به روم شدم، غرق دیدن دریا بودم که دوتا دست روی چشمام قرار گرفت با اسودکی دست راستمو روی دستای اون شخص گذاشتم که دستاشو از روی چشمام برداشت برگشتم سمتش که با دیدنش شوکه شدم
_ شوگا اینجا چیکار میکنی؟
کمی خم شد سمتم و با لبخندی که رو لب داشت گفت:
+ ناراحتی میرم
خواست برگرده که دستشو گرفتم
_ لطفا پیشم بمون
دستشو انداخت پشت گردنم و اسممو صدا کرد
+ لونا
_ جونم
برگشت سمتم و با ناراحتی نگام کرد
+ چرا اینقدر زیبا شدی؟ من خود قبلیتو بیشتر دوست داشتم
حرفی برا گفتن نداشتم ولی بجاش خیره چشمای جذابش شدم، اون انگار بی طاقت از همیشه بود و خیره لبام شد چشمامو بستم و منتظر یه حرکت از طرف اون بودم که یهو تند تند تکونم میداد
+ بیدار شو دختره میمون دانشگاهت دیر شد
با چشمای از حدقه بیرون زده به لباش نگاه میکردم که همش همین جمله رو تکرار میکرد.
_ شوگا چی داری میگی؟
+ بیدار شو....
با باز کردن چشمام گیج روی جام نیستم و به اطراف نگاه کردم.
+ من کجام؟
با پس کله ای که از طرف مامانم خوردم تازه همه چیز برام اپلود شد
_ دیوونه داخل اتاقتی و رو تختت نشستی.
همینجور که سرمو میمالیدم از تخت اومدم پایین و با برداشتن حوله به سمت سرویس تهه اتاقم حرکت کردم،،، با برخورد اب سرد به بدنم چند ثانیه نفسم داخل سینم حبس شده بود ولی بعد از چند لحظه بهش عادت کردم، خودمو سریع شستم و حوله پوش از حموم اومدم بیرون، رفتم سمت میز ارایشم ولی قبلش نگاهی به ساعت انداختم؛ با برداشتن سشوار نم موهامو گرفتم و قشنگ شونشون کردم بعد با کش مشکی مدل دم اسبی بستمشون رفتم روبه روی کمد لباسام و از لباسای رنگ رو رفتم یه جین مشکی با یه پیراهن سفید برداشتم پوشیدم با برداشتن عینک و کیفم از اتاق اومدم بیرون و راهمو به سمت اشپزخونه یا پاتوق مامانم کج کردم.
_ خب مامانی فعلا خلافظ
+ کجا بشین صبحونه بخور بعد برو
رفتم سمت میز چیده شده برا صبحونه لیوان شیری برداشتم و یه نفس سرکشیدم،با خدافظی از مامانم و پوشیدن کفشام از خونه اومدم بیرون و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم،،،،،از اتوبوس پیاده شدم و قدم زنان میرفتم داخل دانشگاه همینجور که راه میرفتم یهو حواسم پرت یه گنجشیک شد و محکم خوردم به یکی.
_ من معذرت میخوام یه دقیقه حواسم پرت شد
پسره نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد اما با دیدنم تعجب کرد و گفت
+ صورتت؟؟
لبخندی زدم و گفتم
_از بچگی همینجوری بودم.
بدون اینکه بزارم یه کلمه بگه از کنارش رد شدم.... وقتی به کلاسم رسیدم با دیدن شوگا که کنار در ایستاده بود پژمرده شدم اصلا یادم نبود امروز اینم همکلاسیمه خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت
+ کجا خانم خانوما تشریف داشتی؟
_ میخوام برم بشینم
لبخند بدجنسانه ای زد
+ اول اجازه بگیر خانم نابغه
از حرص زیاد ناخونامو داخل گوشت دستم فرو کردم و چشمامو محکم بستم لبامو برای گفتن جمله ای که باعث تحقیر شدنم میشد تر کردم
_ اجازه هست برم بشینم داخل کلاس؟
+ چون دیر گفتی اجازه نیست
با حرفش کل کلاس خندیدن نفسمو با صدا فرستادم بیرون اینجوری نمیشد باید یه فکری به حال الانم بکنم... سرمو انداختم پایین برگشتم و رفتم یه گوشه داخل سالن نشستم...من با بورس به این دانشگاه اومدم دانشگاهی که همه دانش آموزاش پولدار و خوش استایل و با قیافه خوب اما من حتی قیافه خوبشم نداشتم برای همین بیشتر اوقات مورد ازار شوگا قرار میگرفتم بقول خودش سرگرمی بودم برای اون، پوفی کردم و از فکر کردن دست کشیدم..... بعد از اینکه کل کلاسام تموم شد به سمت خونه حرکت کردم وقتی به خونه رسیدم و با دیدن ون های مشکلی که کنار خونمون بود از تعجب یه لحظه سرجام خشکم زد ولی بعد با صدای جیغ مامانم خون به مغذم رسید و با شتاب به سمت خونه دویدن وقتی وارد خونه شدم دیدم بابام داره زیر پاهای چندتا مرد هیکلی جون میده کولمو یه طرف پرت کردم و به سمت بابام که الان غرق در خون بود رفتم.
_ بابا حالت خوبه؟
با کشیده شدنم توسط یکی از همون مردا بهش نگاه کردم و از لای دندون های قفل شدم گفتم
_ چی از جونمون میخوای؟
مرده پوزخندی زد گفت
+ ۵٠ میلیون ون
پایان پارت اول
چطور بود
ادامه بدم؟
لونا:
باد موهامو مجبور به رقصیدن میکرد، دستامو باز کردم و چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، برای بار هزارم اینه جیبیمو از داخل جیبم بیرون اوردم و به خود جدیدم نگاهی کردم باورم نمیشد این شخص منم منی که با دیدن قیافم خنده و تمسخر مردم رو درمیاوردم؟ اینه رو گذاشتم داخل جیبم و محو منظره رو به روم شدم، غرق دیدن دریا بودم که دوتا دست روی چشمام قرار گرفت با اسودکی دست راستمو روی دستای اون شخص گذاشتم که دستاشو از روی چشمام برداشت برگشتم سمتش که با دیدنش شوکه شدم
_ شوگا اینجا چیکار میکنی؟
کمی خم شد سمتم و با لبخندی که رو لب داشت گفت:
+ ناراحتی میرم
خواست برگرده که دستشو گرفتم
_ لطفا پیشم بمون
دستشو انداخت پشت گردنم و اسممو صدا کرد
+ لونا
_ جونم
برگشت سمتم و با ناراحتی نگام کرد
+ چرا اینقدر زیبا شدی؟ من خود قبلیتو بیشتر دوست داشتم
حرفی برا گفتن نداشتم ولی بجاش خیره چشمای جذابش شدم، اون انگار بی طاقت از همیشه بود و خیره لبام شد چشمامو بستم و منتظر یه حرکت از طرف اون بودم که یهو تند تند تکونم میداد
+ بیدار شو دختره میمون دانشگاهت دیر شد
با چشمای از حدقه بیرون زده به لباش نگاه میکردم که همش همین جمله رو تکرار میکرد.
_ شوگا چی داری میگی؟
+ بیدار شو....
با باز کردن چشمام گیج روی جام نیستم و به اطراف نگاه کردم.
+ من کجام؟
با پس کله ای که از طرف مامانم خوردم تازه همه چیز برام اپلود شد
_ دیوونه داخل اتاقتی و رو تختت نشستی.
همینجور که سرمو میمالیدم از تخت اومدم پایین و با برداشتن حوله به سمت سرویس تهه اتاقم حرکت کردم،،، با برخورد اب سرد به بدنم چند ثانیه نفسم داخل سینم حبس شده بود ولی بعد از چند لحظه بهش عادت کردم، خودمو سریع شستم و حوله پوش از حموم اومدم بیرون، رفتم سمت میز ارایشم ولی قبلش نگاهی به ساعت انداختم؛ با برداشتن سشوار نم موهامو گرفتم و قشنگ شونشون کردم بعد با کش مشکی مدل دم اسبی بستمشون رفتم روبه روی کمد لباسام و از لباسای رنگ رو رفتم یه جین مشکی با یه پیراهن سفید برداشتم پوشیدم با برداشتن عینک و کیفم از اتاق اومدم بیرون و راهمو به سمت اشپزخونه یا پاتوق مامانم کج کردم.
_ خب مامانی فعلا خلافظ
+ کجا بشین صبحونه بخور بعد برو
رفتم سمت میز چیده شده برا صبحونه لیوان شیری برداشتم و یه نفس سرکشیدم،با خدافظی از مامانم و پوشیدن کفشام از خونه اومدم بیرون و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم،،،،،از اتوبوس پیاده شدم و قدم زنان میرفتم داخل دانشگاه همینجور که راه میرفتم یهو حواسم پرت یه گنجشیک شد و محکم خوردم به یکی.
_ من معذرت میخوام یه دقیقه حواسم پرت شد
پسره نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد اما با دیدنم تعجب کرد و گفت
+ صورتت؟؟
لبخندی زدم و گفتم
_از بچگی همینجوری بودم.
بدون اینکه بزارم یه کلمه بگه از کنارش رد شدم.... وقتی به کلاسم رسیدم با دیدن شوگا که کنار در ایستاده بود پژمرده شدم اصلا یادم نبود امروز اینم همکلاسیمه خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت
+ کجا خانم خانوما تشریف داشتی؟
_ میخوام برم بشینم
لبخند بدجنسانه ای زد
+ اول اجازه بگیر خانم نابغه
از حرص زیاد ناخونامو داخل گوشت دستم فرو کردم و چشمامو محکم بستم لبامو برای گفتن جمله ای که باعث تحقیر شدنم میشد تر کردم
_ اجازه هست برم بشینم داخل کلاس؟
+ چون دیر گفتی اجازه نیست
با حرفش کل کلاس خندیدن نفسمو با صدا فرستادم بیرون اینجوری نمیشد باید یه فکری به حال الانم بکنم... سرمو انداختم پایین برگشتم و رفتم یه گوشه داخل سالن نشستم...من با بورس به این دانشگاه اومدم دانشگاهی که همه دانش آموزاش پولدار و خوش استایل و با قیافه خوب اما من حتی قیافه خوبشم نداشتم برای همین بیشتر اوقات مورد ازار شوگا قرار میگرفتم بقول خودش سرگرمی بودم برای اون، پوفی کردم و از فکر کردن دست کشیدم..... بعد از اینکه کل کلاسام تموم شد به سمت خونه حرکت کردم وقتی به خونه رسیدم و با دیدن ون های مشکلی که کنار خونمون بود از تعجب یه لحظه سرجام خشکم زد ولی بعد با صدای جیغ مامانم خون به مغذم رسید و با شتاب به سمت خونه دویدن وقتی وارد خونه شدم دیدم بابام داره زیر پاهای چندتا مرد هیکلی جون میده کولمو یه طرف پرت کردم و به سمت بابام که الان غرق در خون بود رفتم.
_ بابا حالت خوبه؟
با کشیده شدنم توسط یکی از همون مردا بهش نگاه کردم و از لای دندون های قفل شدم گفتم
_ چی از جونمون میخوای؟
مرده پوزخندی زد گفت
+ ۵٠ میلیون ون
پایان پارت اول
چطور بود
ادامه بدم؟
۴۴.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.