سناریو(وقتی خیانت کرده ولی پشیمونه)
جیمین: *در حال دوچرخه سواری توی پارک دیدتت، ولی تو دوچرخه کاپلی سوار شده بودی و پشت پسری نشسته بودی که جیمین ازش متنفر بود..بعد از اینکه به خاطر اب خوردن از دوچرخه پیاده شدی و به سمت کولَت رفتی از پشت صندلی بیرون اومد و مچ دستت رو گرفت:. هوم..چند روز نبودم پررو شدی خانم پارک..قوانینم رو فراموش کردی؟
آروم لب زدی«قوانین گذشته رو؟ به دردم نمیخورن دیگه!»
بعد از شنیدن حرفت با حرص به طرفت اومد و بی ملاحظه بو~سیدت.. بعد از چند دقیقه ازت جدا شد و بهت با لحن تند و عصبی یاد آوری کرد: میخوای کاری کنم تا دوباره به دردت بخوره؟؟؟*
تهیونگ: *هم اتاقی و هم دانشگاهیش بودی..
بعد از کات کردنت تختتو که بالای تختش بود رو جا به جا میکنی و طبقه پایین پسری میخوابید که تهیونگ حاضر بود سر به تنش نباشه.. چند باری هم باهاش گرم گرفته بودی و این باعث حرصی شدنش شده بود
ساعت 12 شب بعد از حرف زدن با اون پسره و شب به خیر گفتن چشم هات رو روی هم گذاشتی و سعی کردی بخوابی
هنوز چشمات گرم نشده بود که حس کردی کسی کنارت داره تکون میخوره..با احساس این حس چشمات رو باز کردی و با مردمک های براق تهیونگ که توی چشمات خیره شده بود مواجه شدی
«هیینن» آرومی کشیدی که جلوی لبت با انگشتش گرفته شد: هیسسس!
دستشو آروم کنار زدی و جواب دادی: اینجا چه غلطی میکنی؟؟
آروم خودشو توی بغلت جا داد و سرشو توی گردنت فرو کرد: اومدم خونه..از خونه که نمیخوای بیرونم کنی؟؟
با فشار دادن دستش که دور کمرت بود ادامه دادی: تو و من دیگه برای هم نیستیم..! برو کیم تهیونگ!
دستشو محکم تر دور کمرت حلقه کرد و آروم توی گودی گردنت زمزمه کرد: تا زمانی که نبضم میزنه قلبت برای منه و منم تمام و کمال برای توعم*
جونگ کوک: *قرار بود دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینید... ولی خب با سرنوشت نمیشه جنگید! دوباره هم دیگه رو دیدید! دقیقا همون جای قبلی..
کنار دره..وقتی که داشتی به موزیک بی کلام گوش میکردی چشم های وحشیش رو دیدی..
به سمتت دویید و کنارت نشست..
در کسری از ثانیه دیدی مثل قبلنا تویِ بغلته
فقط با این تفاوت که اینبار گریه میکرد و عاجزانه خواستش رو به زبون میآورد: پیشم بمون..نرو ا.ت..من بازم لب،ات رو روی لبام میخوام ا.تم..
بی هوا دیدی که داری نوازشش میکنی..
شاید تقدیرتون به هم گره خورده! کی میدونه؟؟*
بلوبریا چطور بود؟؟
بگید نظرتونو
آروم لب زدی«قوانین گذشته رو؟ به دردم نمیخورن دیگه!»
بعد از شنیدن حرفت با حرص به طرفت اومد و بی ملاحظه بو~سیدت.. بعد از چند دقیقه ازت جدا شد و بهت با لحن تند و عصبی یاد آوری کرد: میخوای کاری کنم تا دوباره به دردت بخوره؟؟؟*
تهیونگ: *هم اتاقی و هم دانشگاهیش بودی..
بعد از کات کردنت تختتو که بالای تختش بود رو جا به جا میکنی و طبقه پایین پسری میخوابید که تهیونگ حاضر بود سر به تنش نباشه.. چند باری هم باهاش گرم گرفته بودی و این باعث حرصی شدنش شده بود
ساعت 12 شب بعد از حرف زدن با اون پسره و شب به خیر گفتن چشم هات رو روی هم گذاشتی و سعی کردی بخوابی
هنوز چشمات گرم نشده بود که حس کردی کسی کنارت داره تکون میخوره..با احساس این حس چشمات رو باز کردی و با مردمک های براق تهیونگ که توی چشمات خیره شده بود مواجه شدی
«هیینن» آرومی کشیدی که جلوی لبت با انگشتش گرفته شد: هیسسس!
دستشو آروم کنار زدی و جواب دادی: اینجا چه غلطی میکنی؟؟
آروم خودشو توی بغلت جا داد و سرشو توی گردنت فرو کرد: اومدم خونه..از خونه که نمیخوای بیرونم کنی؟؟
با فشار دادن دستش که دور کمرت بود ادامه دادی: تو و من دیگه برای هم نیستیم..! برو کیم تهیونگ!
دستشو محکم تر دور کمرت حلقه کرد و آروم توی گودی گردنت زمزمه کرد: تا زمانی که نبضم میزنه قلبت برای منه و منم تمام و کمال برای توعم*
جونگ کوک: *قرار بود دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینید... ولی خب با سرنوشت نمیشه جنگید! دوباره هم دیگه رو دیدید! دقیقا همون جای قبلی..
کنار دره..وقتی که داشتی به موزیک بی کلام گوش میکردی چشم های وحشیش رو دیدی..
به سمتت دویید و کنارت نشست..
در کسری از ثانیه دیدی مثل قبلنا تویِ بغلته
فقط با این تفاوت که اینبار گریه میکرد و عاجزانه خواستش رو به زبون میآورد: پیشم بمون..نرو ا.ت..من بازم لب،ات رو روی لبام میخوام ا.تم..
بی هوا دیدی که داری نوازشش میکنی..
شاید تقدیرتون به هم گره خورده! کی میدونه؟؟*
بلوبریا چطور بود؟؟
بگید نظرتونو
۳۰.۲k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.