پارت ۲۶
ویو لیا:
رفتم و رسیدم خونه
_سلام مامان
م لیا: سلام حالا که ما رفتیم سریع از فرصت استفاده کردی رفتی خونه دوستت
_نه آخه مامان تنها بودم بهم خوش نمیگذشت واسه همین رفتم خونه یجی
م لیا: خیلی خب ولی من که بهت گفتم باهامون بیا
_اونجایی هم که شما بودین بهم خوش نمیگذشت مطمئن باشید
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم و همش نگران جونکوک بودم که چیزیش نشه تو همین فکرا بودم که خوابم برد
بعد چند ساعت از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به ساعت کردم تقریبا ساعت ۳ بود تو کیف و جیبام رو گشتم گوشیم نبود مثل اینکه خونه کوک جا گذاشته بودم حالا من چیکار کنم الان چجوری بهش زنگ بزنم. سریع از پله ها رفتم پایین تو حیاط و گوشی یکی از نگهبانا رو گرفتم و زنگ زدم به جونکوک
+الو بفرمایید
_الو سلام کوک لیاعم
+به به بیبی خودم
_میگم گوشیم رو گم کردم ببین خونه تو نیست
+بزا برم تو اتاق رو نگاه کنم
+آره اینجاست بیب
_خب الان چجوری ازت بگیرمش
+میخای خودم واست بیارمش
_نه نه اونجوری که نمیشه مامان و بابام میفهمن که پیشت بودم
+خیلی خب با ماشین میام اونور تر خونتون منتظر میمونم که بیای خب بیب؟
_باش مرسی
گوشی نگهبان دستم موند تا اینکه کوک رسید و بهم زنگ زد منم سریع گوشی نگهبان رو دادم بهش و رفتم جایی که کوک گفته بود ماشینش هست که چشمم خورد به ماشینش و سریع رفتم تو ماشین و کنارش نشستم
_سلام
+سلام بیبی بیا اینم گوشیت
_مرسییی....میگم حالت که خوب بود پاشدی اومدی
+آره خوبم بیبی تورو که میبینم بهتر هم میشم
_منم همینطور با دیدنت همه غصه هام یادم میره
+تو همین چندساعت هم که ندیدمت دلم واست تنگ شد میگم میای بریم کافه یه چیزی بخوریم و یکم حرف بزنیم
_باشه بریم
من رفتم بقل کوک تا اینکه رسیدیم کافه پیاده شدیم و رفتیم تو و نشستیم رو صندلی جفتمون هم قهوه با کیک سفارش دادیم
_الان داری به چی فکر میکنی
+به خیلی چیزا
_مثلا؟
+به اون یونگی لعنتی همش میترسم بیاد و یه بلایی سرتو بیاره
_نگران نباش تا وقتی که تو هستی اون نمیتونه هیچ غلطی کنه
+هعی
_کوک به تو نمیاد اینقد تو فکر باشی بیخیال اصن بیا بهش فکر نکنیم
+باشه قبوله میگم نظرت چیه بریم یه مسافرت دوتایی تا یکم آب و هوا عوض کنیم بیبی گرل
_اوممم آره به نظرم خوبه ددی
+آفرین دیگه همیشه بهم بگو ددی
_چشم ددی
قهومون رو آوردن و خوردیم بعد هم قرار شد که فردا بریم مسافرت منم الان باید میرفتم خونه که یه بهونه ای جور کنم تا مامان و بابام بزارن که برم
.........................
رفتم و رسیدم خونه
_سلام مامان
م لیا: سلام حالا که ما رفتیم سریع از فرصت استفاده کردی رفتی خونه دوستت
_نه آخه مامان تنها بودم بهم خوش نمیگذشت واسه همین رفتم خونه یجی
م لیا: خیلی خب ولی من که بهت گفتم باهامون بیا
_اونجایی هم که شما بودین بهم خوش نمیگذشت مطمئن باشید
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم و همش نگران جونکوک بودم که چیزیش نشه تو همین فکرا بودم که خوابم برد
بعد چند ساعت از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به ساعت کردم تقریبا ساعت ۳ بود تو کیف و جیبام رو گشتم گوشیم نبود مثل اینکه خونه کوک جا گذاشته بودم حالا من چیکار کنم الان چجوری بهش زنگ بزنم. سریع از پله ها رفتم پایین تو حیاط و گوشی یکی از نگهبانا رو گرفتم و زنگ زدم به جونکوک
+الو بفرمایید
_الو سلام کوک لیاعم
+به به بیبی خودم
_میگم گوشیم رو گم کردم ببین خونه تو نیست
+بزا برم تو اتاق رو نگاه کنم
+آره اینجاست بیب
_خب الان چجوری ازت بگیرمش
+میخای خودم واست بیارمش
_نه نه اونجوری که نمیشه مامان و بابام میفهمن که پیشت بودم
+خیلی خب با ماشین میام اونور تر خونتون منتظر میمونم که بیای خب بیب؟
_باش مرسی
گوشی نگهبان دستم موند تا اینکه کوک رسید و بهم زنگ زد منم سریع گوشی نگهبان رو دادم بهش و رفتم جایی که کوک گفته بود ماشینش هست که چشمم خورد به ماشینش و سریع رفتم تو ماشین و کنارش نشستم
_سلام
+سلام بیبی بیا اینم گوشیت
_مرسییی....میگم حالت که خوب بود پاشدی اومدی
+آره خوبم بیبی تورو که میبینم بهتر هم میشم
_منم همینطور با دیدنت همه غصه هام یادم میره
+تو همین چندساعت هم که ندیدمت دلم واست تنگ شد میگم میای بریم کافه یه چیزی بخوریم و یکم حرف بزنیم
_باشه بریم
من رفتم بقل کوک تا اینکه رسیدیم کافه پیاده شدیم و رفتیم تو و نشستیم رو صندلی جفتمون هم قهوه با کیک سفارش دادیم
_الان داری به چی فکر میکنی
+به خیلی چیزا
_مثلا؟
+به اون یونگی لعنتی همش میترسم بیاد و یه بلایی سرتو بیاره
_نگران نباش تا وقتی که تو هستی اون نمیتونه هیچ غلطی کنه
+هعی
_کوک به تو نمیاد اینقد تو فکر باشی بیخیال اصن بیا بهش فکر نکنیم
+باشه قبوله میگم نظرت چیه بریم یه مسافرت دوتایی تا یکم آب و هوا عوض کنیم بیبی گرل
_اوممم آره به نظرم خوبه ددی
+آفرین دیگه همیشه بهم بگو ددی
_چشم ددی
قهومون رو آوردن و خوردیم بعد هم قرار شد که فردا بریم مسافرت منم الان باید میرفتم خونه که یه بهونه ای جور کنم تا مامان و بابام بزارن که برم
.........................
۱۳.۵k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.