من ات هستم و تو زندگیم همیشه عاشق ماجراجویی بودم.........
من ات هستم و تو زندگیم همیشه عاشق ماجراجویی بودم....................
23 نوامبر: ات: امروز واقعا روز جالبی بود اما خبع خیلی خستم......
گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و مشغلولش شدم (این برام عادیه که کیف نداشته باشم چون سبک استایلم تامبوی هستش)
نمیدونم چقدر گرم گوشی بودم که یهو سر از یع جنگل تاریک در آوردم ــــــــ مردم میگن که از ساعت دوازده شب به بعد از این جنگل صدای جیغ و داد در می آد......
افسانه ها میگن بعد ساعت دوازده شب موجودی عجیب با دست و پاهاییی که ساختارش شبیه انسان هست به جنگل میاد از قلب انسان ها تغذیه میکنهلعنتییییی ساعت پنج دقیقه به دوازده حالا چه غلطییی بخورم
(ساعت مثل برق گذشت و دوازده شدد)
پشت سرم نفس، نفس های یع نفر رو داشتم حس میکردم درسته افسانهه ها همشون راستن همون موجود بود نفهمیدم چطوری اما فرار کردم همینطوری داشتم می دویده که پام گیر کرد به یع چیزی و تققق خوردم زمینن
تقریبا از زنده موندن نا امید شده بودم و داشتتم فاتحه می خوندم( "شوخی" واقعا فاتحه نمی خوند😂)
چشمام رو بستم که یع دفعه دستای سرد یع نفر رو روی بدنم حس کردم چشمامو که باز کردم دوتا چشم قرمز دیدم
ترسیده بودم و هل بودم و نفهمیدم چی شد که از حال رفتم....
(پرش زمانی به چند مین بعد)
ات: وقتی بهوش اومدم تو بغل یع نفرم
؟: بهوش اومدی کوچولو
ات: ت...ت...(زبونم بند اومده بود محو دیدنش شده بودم)
؟: چیزی نیست.... ترسیدیی.... می برمت عمارت
ات: عــ...... عـمارت
؟: ارع عمارت فقط چند مین با اینجا فاصله دارع
"پارت اول"
"درخواستی"
"ادمین بلا"
لطفاا حمایتا فراموش نشهه لاوا🩹♥
23 نوامبر: ات: امروز واقعا روز جالبی بود اما خبع خیلی خستم......
گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و مشغلولش شدم (این برام عادیه که کیف نداشته باشم چون سبک استایلم تامبوی هستش)
نمیدونم چقدر گرم گوشی بودم که یهو سر از یع جنگل تاریک در آوردم ــــــــ مردم میگن که از ساعت دوازده شب به بعد از این جنگل صدای جیغ و داد در می آد......
افسانه ها میگن بعد ساعت دوازده شب موجودی عجیب با دست و پاهاییی که ساختارش شبیه انسان هست به جنگل میاد از قلب انسان ها تغذیه میکنهلعنتییییی ساعت پنج دقیقه به دوازده حالا چه غلطییی بخورم
(ساعت مثل برق گذشت و دوازده شدد)
پشت سرم نفس، نفس های یع نفر رو داشتم حس میکردم درسته افسانهه ها همشون راستن همون موجود بود نفهمیدم چطوری اما فرار کردم همینطوری داشتم می دویده که پام گیر کرد به یع چیزی و تققق خوردم زمینن
تقریبا از زنده موندن نا امید شده بودم و داشتتم فاتحه می خوندم( "شوخی" واقعا فاتحه نمی خوند😂)
چشمام رو بستم که یع دفعه دستای سرد یع نفر رو روی بدنم حس کردم چشمامو که باز کردم دوتا چشم قرمز دیدم
ترسیده بودم و هل بودم و نفهمیدم چی شد که از حال رفتم....
(پرش زمانی به چند مین بعد)
ات: وقتی بهوش اومدم تو بغل یع نفرم
؟: بهوش اومدی کوچولو
ات: ت...ت...(زبونم بند اومده بود محو دیدنش شده بودم)
؟: چیزی نیست.... ترسیدیی.... می برمت عمارت
ات: عــ...... عـمارت
؟: ارع عمارت فقط چند مین با اینجا فاصله دارع
"پارت اول"
"درخواستی"
"ادمین بلا"
لطفاا حمایتا فراموش نشهه لاوا🩹♥
۲۵.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.