قلب سیاه پارت بیستم
قسمت بیستم
به فکرای منفیم خاتمه دادم، جونگکوک همچین آدمی نبود، یه اتفاق دیگه افتاده که همه اینجور بهم ریختن ، انگشتامو روی میز میزدم تا وقتمو هدر بدم، با نشستن تهیونگ روبه روم، سعی کردم تا نگاهش نکنم
تهیونگ: سلام
جواب سلامشو به آرومی دادم
_ سلام
خیره بهم زوم کرده بود، انگشتامو تند مثل پیانو روی میز میکوبیدم، ضربات پامم روی زمین بیشتر شده بود، کلافه سرمو بلند کردم.
_ میشه اینجوری نگاهم نکنید جناب کیم؟
چیزی نگفت، بینمون سکوت شکل گرفت، یکی از خدمتکارا همراه با سینی به طرفم اومد، سینی رو گذاشت روبه روم، محتوای سینی صدای شکممو بلند کرده بود.
+ خانم جوان چیزی لازم ندارین؟
_ نه میتونی بری
با تعظیم کوتاهی ازمون دور شد، یکی از نون تست هارو برداشتم و روشو با عسل و کره پشوندم ، تهیونگ دستشو بلند کرد و لیوان آب پرتقال روی سینی رو برداشت، سرمو بلند کردم، در حالی که داشت آب پرتقال رو مزه میکرد با سرش اشاره کرد که چیه؟
_ اون مال من بود
لباش کش اومد، مثلا لبخند زد. اما بازم چیزی نگفت، چشمامو براش نازوک کردمو نگاهمو ازش گرفتم.
_ راستی میدونی جونگکوک گذاشت!
گازی به نون تست زدم، نگاه تهیونگ غمگین شد.
تهیونگ: رفته سئول.
همینجور که درحال جویدن محتوای دهنم هستم متعجب یه تای آبرومو دادم بالا.
_ رفته سئول اونجا چیکار داره!؟
لیوان آب پرتقال رو گذاشت روی میز، که صدای برخوردش با میز بلند شد.
تهیونگ: حتما کار داره و با دهن پر هم حرف نزن.
چشمامو بستم و اخمامو توهم بردم، لقمه تو دهنمو قورت دادم و چشمامو باز کردم.
_ تو چرا باهاش نرفتی؟
دوباره گازی به نون تست زدم
تهیونگ: به من گفت تا ازت مراقبت کنم.
سرمو تکون دادم،بهتر بود تا دیگه ازش سوال نپرسم، تو سکوت مشغول خوردن مثلا صبحانه بودم اما با سوالایی که توی سرم میچرخید مجبور شدم دوباره سکوت بینمون رو بشکنم.
_ راستی رزا و میرا کجان؟
دستشو برد سمت گردنش
تهیونگ: اونا صبح زود رفتن سئول.
فقط سرمو تکون دادم و دوباره تو سکوت مشغول خوردن صبحانه شدم ،،،،،، با خوردن صبحانه از پشت میز بلند شدم، خواستم برم که با صدای تهیونگ سرجام ایستادم.
تهیونگ: میشه بریم بیرون و باهم قدم بزنیم.
کمی فکر کردم، کار خاصیم نداشتم تا برم انجامش بدم.
_ باشه
کنار تهیونگ توی حیاط داشتم قدم میزدم، نگاهی به آسمون بالا سرم کردم، هوا ابری بود.
_ فک کنم قراره بارون بیاد
تهیونگ: هووم
نگاهمو ازش گرفتم و تو سکوت همراهش قدم میزدم..... با حس تشنگی چشمامو باز کردم، ساعت سه و نیم صبح بود، از تخت پایین اومدم ،دستپاچه و عجول برای خوردن آب از اتاق خارج شدم اما سکوت و تاریکی فضای عمارت چنان ترس رعب و وحشتی بجونم انداخت که همونجا خشکم زد دویدم سمت پله ها، با زدن رعد و برق میخکوب ایستاد روی پله اول دستای لرزونمو بلند کردم و روی گوشام گذاشتم، آب دهنمو قورت دادم، من از رعد و برق به شدت میترسیدم، با قطع شدن رعد برق خواستم عقب گرد کنم اما تشنگی زیاد باعث هلاک شدنم شده بود، با عجله پله هارو یکی دوتا پایین اومدم، فضای سالن هم تاریک و حشتناک بود بدنم کم کم داشت دچار لرزش میشد، چشمامو بستم و سعی کردم آروم باشم، با قدمای لرزون و بلند خودمو به آشپزخونه رسوندم، دستمو گذاشتم روی دستگیره در آشپزخونه، اما با پایین کشیدن درستگیره در باز نشد، با صدای مجدد رعد برق لبامو روی مهم فشار دادم و جیغ تو گلویی کشیدم، ترسیده و هول زده دوباره دستگیره درو تا مرز شکوندنش بالا و پایین کردم اما بی فایده بود، آب دهنمو قورت دادم، گلوم خشک شده بود، دستگیره رو ول کردم، الان چطوری خودمو میرسوندم به اتاقم، قدمای لرزونمو به سمت سالن کشیدم، با رسیدنم خودمو روی یکی از مبلا انداختم، صدای رعد برق بلند تر از قبل شده بود، سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم، اما با باز شدن در وردی عمارت چشمامو باز کردم، سرمو بلند کردم، از اندامش میتونستم حدس بزنم جونگکوکه، با زدن رعد برق مجدد سالن روشن و خاموش شد، اما من با دیدن قیافه جونگکوک وحشت کردم، قیافش خسته و آشفته بود، خودشو به من رسوند.
کوک: تو چرا بیداری؟
همینجور که تو خودم جمع شده بودم، آب دهنمو قورت دادم.
_ تشنم بود.
سردی صداش به خوبی پیدا بود،خودشو پرت کرد کنارم، از گوشه چشمم نگاهش کردم، سرشو تیکه داده بود به پشت مبل و چشمامو روی هم گذاشته بود، با زدن هر رعد و برق فضای سالن خاموش روشن میشد، دستشو آورد بالا و خیره به کاغذ توی دستاش شد، کمی بهتر به چیزی که توی دستاش بود نگاه کردم، کاغذ نبود بلکه عکس مامان و بابا کنار هم بود، اخم ریزی نشست روی پیشونیم.
_ اتفاقی افتاده!
پایان پارت
به فکرای منفیم خاتمه دادم، جونگکوک همچین آدمی نبود، یه اتفاق دیگه افتاده که همه اینجور بهم ریختن ، انگشتامو روی میز میزدم تا وقتمو هدر بدم، با نشستن تهیونگ روبه روم، سعی کردم تا نگاهش نکنم
تهیونگ: سلام
جواب سلامشو به آرومی دادم
_ سلام
خیره بهم زوم کرده بود، انگشتامو تند مثل پیانو روی میز میکوبیدم، ضربات پامم روی زمین بیشتر شده بود، کلافه سرمو بلند کردم.
_ میشه اینجوری نگاهم نکنید جناب کیم؟
چیزی نگفت، بینمون سکوت شکل گرفت، یکی از خدمتکارا همراه با سینی به طرفم اومد، سینی رو گذاشت روبه روم، محتوای سینی صدای شکممو بلند کرده بود.
+ خانم جوان چیزی لازم ندارین؟
_ نه میتونی بری
با تعظیم کوتاهی ازمون دور شد، یکی از نون تست هارو برداشتم و روشو با عسل و کره پشوندم ، تهیونگ دستشو بلند کرد و لیوان آب پرتقال روی سینی رو برداشت، سرمو بلند کردم، در حالی که داشت آب پرتقال رو مزه میکرد با سرش اشاره کرد که چیه؟
_ اون مال من بود
لباش کش اومد، مثلا لبخند زد. اما بازم چیزی نگفت، چشمامو براش نازوک کردمو نگاهمو ازش گرفتم.
_ راستی میدونی جونگکوک گذاشت!
گازی به نون تست زدم، نگاه تهیونگ غمگین شد.
تهیونگ: رفته سئول.
همینجور که درحال جویدن محتوای دهنم هستم متعجب یه تای آبرومو دادم بالا.
_ رفته سئول اونجا چیکار داره!؟
لیوان آب پرتقال رو گذاشت روی میز، که صدای برخوردش با میز بلند شد.
تهیونگ: حتما کار داره و با دهن پر هم حرف نزن.
چشمامو بستم و اخمامو توهم بردم، لقمه تو دهنمو قورت دادم و چشمامو باز کردم.
_ تو چرا باهاش نرفتی؟
دوباره گازی به نون تست زدم
تهیونگ: به من گفت تا ازت مراقبت کنم.
سرمو تکون دادم،بهتر بود تا دیگه ازش سوال نپرسم، تو سکوت مشغول خوردن مثلا صبحانه بودم اما با سوالایی که توی سرم میچرخید مجبور شدم دوباره سکوت بینمون رو بشکنم.
_ راستی رزا و میرا کجان؟
دستشو برد سمت گردنش
تهیونگ: اونا صبح زود رفتن سئول.
فقط سرمو تکون دادم و دوباره تو سکوت مشغول خوردن صبحانه شدم ،،،،،، با خوردن صبحانه از پشت میز بلند شدم، خواستم برم که با صدای تهیونگ سرجام ایستادم.
تهیونگ: میشه بریم بیرون و باهم قدم بزنیم.
کمی فکر کردم، کار خاصیم نداشتم تا برم انجامش بدم.
_ باشه
کنار تهیونگ توی حیاط داشتم قدم میزدم، نگاهی به آسمون بالا سرم کردم، هوا ابری بود.
_ فک کنم قراره بارون بیاد
تهیونگ: هووم
نگاهمو ازش گرفتم و تو سکوت همراهش قدم میزدم..... با حس تشنگی چشمامو باز کردم، ساعت سه و نیم صبح بود، از تخت پایین اومدم ،دستپاچه و عجول برای خوردن آب از اتاق خارج شدم اما سکوت و تاریکی فضای عمارت چنان ترس رعب و وحشتی بجونم انداخت که همونجا خشکم زد دویدم سمت پله ها، با زدن رعد و برق میخکوب ایستاد روی پله اول دستای لرزونمو بلند کردم و روی گوشام گذاشتم، آب دهنمو قورت دادم، من از رعد و برق به شدت میترسیدم، با قطع شدن رعد برق خواستم عقب گرد کنم اما تشنگی زیاد باعث هلاک شدنم شده بود، با عجله پله هارو یکی دوتا پایین اومدم، فضای سالن هم تاریک و حشتناک بود بدنم کم کم داشت دچار لرزش میشد، چشمامو بستم و سعی کردم آروم باشم، با قدمای لرزون و بلند خودمو به آشپزخونه رسوندم، دستمو گذاشتم روی دستگیره در آشپزخونه، اما با پایین کشیدن درستگیره در باز نشد، با صدای مجدد رعد برق لبامو روی مهم فشار دادم و جیغ تو گلویی کشیدم، ترسیده و هول زده دوباره دستگیره درو تا مرز شکوندنش بالا و پایین کردم اما بی فایده بود، آب دهنمو قورت دادم، گلوم خشک شده بود، دستگیره رو ول کردم، الان چطوری خودمو میرسوندم به اتاقم، قدمای لرزونمو به سمت سالن کشیدم، با رسیدنم خودمو روی یکی از مبلا انداختم، صدای رعد برق بلند تر از قبل شده بود، سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم، اما با باز شدن در وردی عمارت چشمامو باز کردم، سرمو بلند کردم، از اندامش میتونستم حدس بزنم جونگکوکه، با زدن رعد برق مجدد سالن روشن و خاموش شد، اما من با دیدن قیافه جونگکوک وحشت کردم، قیافش خسته و آشفته بود، خودشو به من رسوند.
کوک: تو چرا بیداری؟
همینجور که تو خودم جمع شده بودم، آب دهنمو قورت دادم.
_ تشنم بود.
سردی صداش به خوبی پیدا بود،خودشو پرت کرد کنارم، از گوشه چشمم نگاهش کردم، سرشو تیکه داده بود به پشت مبل و چشمامو روی هم گذاشته بود، با زدن هر رعد و برق فضای سالن خاموش روشن میشد، دستشو آورد بالا و خیره به کاغذ توی دستاش شد، کمی بهتر به چیزی که توی دستاش بود نگاه کردم، کاغذ نبود بلکه عکس مامان و بابا کنار هم بود، اخم ریزی نشست روی پیشونیم.
_ اتفاقی افتاده!
پایان پارت
۲۱.۴k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳