داستان زندگی پارت۴.
_آخه بی آخه!
جولیا با خوشحالی پرسید:
_یعنی من الان بابا دارم؟ دیگه نیازی نیست یتیم باشم؟!
یونگی نتوانست بعد از آن سوال به جولیا نه بگوید. او فقط یه بچه بود که لیاقت همچین زندگیِ سختی را نداشت. آهی کشید و بعد با لبخند به جولیا گفت:
_نه جولیا تو دیگه یتیم نیستی. الان من و جیمین بابای توییم و تمام تلاشمون رو میکنیم تا بهترین هارو برات فراهم کنیم عزیزم.
جولیا با خوشحالی روی صندلیاش ایستاد و شروع کرد به بلند بلند خندیدن:
_هورااا! دیگه تنها نیستم! آخجون!
آجوما خیلی سریع جولیا را بغل کرد و روی صندلیاش نشاند:
_آره دختر خوشگلم دیگه تنها نیستی، اما تو که نمیخوای همین جوری دستی دستی خودتو زخمی کنی نه؟ پس دیگه روی صندلی باینستا، باشه؟
_باشه!
همگی لبخند زدند و بعد از ده دقیقه شامشان تموم شد. خدمتکار ها میز را جمع کردن و اینجا بود که یونگی متوجهی لباس های کهنه و کثیف جولیا شد. خیلی سریع درِ گوشِ آجوما گفت:
_میتونی جولیا رو ببری حموم، اگه این شکلی کثیف باشه مریض میشه.
_چشم حتما.
روبه جولیا کرد و لبخند زنان گفت:
_کی دلش میخواد بریم آب بازی!؟
جولیا فریاد زد:
_من! من!!
_زود باش خانم جوان، حمام در انتظارته.
جولیا به سمت آجوما دوید و دستش را محکم گرفت و هر دو به سمت حمام حرکت کردند. یونگی با دیدن رفتار بچگانهی جولیا دلش ریخت و با لبخند ریزی سمت جیمین برگشت:
_اون یه فرشتست.
_همهی بچه ها برای تو فرشتن.
یونگی تک خندهای زد و گفت:
_واقعا فکر میکنی اون ما رو به چشم یه پدر واقعی ببینه؟
_جوری که خوشحال شد، آره. آره همین طور فکر میکنم.
_امیدوارم...
جولیا و آجوما وارد حمام شدن، حمام خیلی بزرگی بود. کاشی های سفید با نوار های طلایی رنگی داشت. یک وانِ دایرهای شکلِ بزرگ، درست در وسط آن بود. دوش حمام هم در انتهای آن سمت راست. یک کمدِ سفید رنگ سمت چپ بود که تمام وسایل مربوط به حمام داخلش بود. سمت راست ورودی هم یک سکوی به همراه چوبلباسی بود که میتوانستی در آنجا لباس هایت را عوض کنی. جولیا با تعجب گفت:
_واااای...این بزرگ ترین حمومیِ که من تاحالا دیدم!
آجوما لبخند زد. بعد به جولیا کمک کرد تا لباس های کهنهاش را دربیارد و وارد وانِ حمام شود. آب گرمش باعث شد جولیا احساس سبکی کند.
جولیا با خوشحالی پرسید:
_یعنی من الان بابا دارم؟ دیگه نیازی نیست یتیم باشم؟!
یونگی نتوانست بعد از آن سوال به جولیا نه بگوید. او فقط یه بچه بود که لیاقت همچین زندگیِ سختی را نداشت. آهی کشید و بعد با لبخند به جولیا گفت:
_نه جولیا تو دیگه یتیم نیستی. الان من و جیمین بابای توییم و تمام تلاشمون رو میکنیم تا بهترین هارو برات فراهم کنیم عزیزم.
جولیا با خوشحالی روی صندلیاش ایستاد و شروع کرد به بلند بلند خندیدن:
_هورااا! دیگه تنها نیستم! آخجون!
آجوما خیلی سریع جولیا را بغل کرد و روی صندلیاش نشاند:
_آره دختر خوشگلم دیگه تنها نیستی، اما تو که نمیخوای همین جوری دستی دستی خودتو زخمی کنی نه؟ پس دیگه روی صندلی باینستا، باشه؟
_باشه!
همگی لبخند زدند و بعد از ده دقیقه شامشان تموم شد. خدمتکار ها میز را جمع کردن و اینجا بود که یونگی متوجهی لباس های کهنه و کثیف جولیا شد. خیلی سریع درِ گوشِ آجوما گفت:
_میتونی جولیا رو ببری حموم، اگه این شکلی کثیف باشه مریض میشه.
_چشم حتما.
روبه جولیا کرد و لبخند زنان گفت:
_کی دلش میخواد بریم آب بازی!؟
جولیا فریاد زد:
_من! من!!
_زود باش خانم جوان، حمام در انتظارته.
جولیا به سمت آجوما دوید و دستش را محکم گرفت و هر دو به سمت حمام حرکت کردند. یونگی با دیدن رفتار بچگانهی جولیا دلش ریخت و با لبخند ریزی سمت جیمین برگشت:
_اون یه فرشتست.
_همهی بچه ها برای تو فرشتن.
یونگی تک خندهای زد و گفت:
_واقعا فکر میکنی اون ما رو به چشم یه پدر واقعی ببینه؟
_جوری که خوشحال شد، آره. آره همین طور فکر میکنم.
_امیدوارم...
جولیا و آجوما وارد حمام شدن، حمام خیلی بزرگی بود. کاشی های سفید با نوار های طلایی رنگی داشت. یک وانِ دایرهای شکلِ بزرگ، درست در وسط آن بود. دوش حمام هم در انتهای آن سمت راست. یک کمدِ سفید رنگ سمت چپ بود که تمام وسایل مربوط به حمام داخلش بود. سمت راست ورودی هم یک سکوی به همراه چوبلباسی بود که میتوانستی در آنجا لباس هایت را عوض کنی. جولیا با تعجب گفت:
_واااای...این بزرگ ترین حمومیِ که من تاحالا دیدم!
آجوما لبخند زد. بعد به جولیا کمک کرد تا لباس های کهنهاش را دربیارد و وارد وانِ حمام شود. آب گرمش باعث شد جولیا احساس سبکی کند.
۹۷۳
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.