فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت¹³
اونقدر ناراحت بودم که اگه بیشتر میموندم مطمئن بودم غش میکنم.....پالتوم رو برداشتم و بدون توجه به نگاه های متعجب دیگران از سالن خارج شدم.....و قطره اشک گونه هام رو خیس کرد.....از همتون متنفرم....از پدرم متنفرم.....
آیو « با تعجب به میا نگاه میکردم....دلم میخواست اونگوم رو له کنم....به خاطر حرفهایی که به من زد....چون به میا گفته بود یتیم....من کل زندگیش رو میدونستم و میفهمیدم جلوی این همه آدم چه دردی کشیده....خواستم برم اونگوم رو بزنم که کوک دستم رو گرفت....
آیو « چیه؟ تو هم میخواهی ازش حمایت کنی؟؟ ولم کن برام مهم نیست چی بهم گفته اما حق نداره دیگران رو تحقیر کنه....مخصوصا اگه اون شخص میا باشه.....
کوک « ازش حمایت نمیکنم....اما با زدنش چیزی درست نمیشه....آروم باش.....
آیو « نمیتونم.....کوک دستم رو محکم گرفت بود و سعی کردم دستم رو آزاد کنم اما نشد.....زور اون زیاد بود....برگشت و به رو به اونگوم گفت
کوک « خودت میدونی چه کار ابله هانه ای کردی؟؟؟ مطمئن باش به مدیر گزارش میدم....
اونگوم «( در حالی که اشک تمساح میریخت) اوپا اونا اومدن سراغم....من...هیق کاری نکردم.....به پدرم میگم.....دارین اشتباه میکنید
کوک « همه چیز رو با چشم خودم دیدم....در ظمن اگه به پدرت بگی و اتفاقی برای میا یا آیو بیفته.....
تهیونگ « پریدم وسط حرف کوک و گفتم « مطمئنا پدر من نفوذ بیشتری داره.....عواقب خوبی برات نداره......کوک آیو رو بزور با خودش برد....تنها چیزی که فهمیدم این بود که پدر میا ترکشون کرده.... اما اخه چرا....فعلا وقت فکر کردن به این موضوع نبود...قبل اینکه بیام خانم هانگ ازم خواست حواسم به این گوجه باشه و با وضعی که دیدم پس نیفته وسط خیابون شاهکاره.....پس سریع از سالن خارج شدم و دنبال میا گشتم.....
میا « پاهام جونی نداشت....از اینکه اینقدر ضعیف بودم و به خاطر یه حرف اینجوری بهم ریختم بدم میومد....خیلی دلم میخواست اون کسی که لیاقت اسم پدر رو نداشت رو پیدا کنم و ازش بپرسم چرا ترکمون کرد.....احساس کردم جلومو تار میبینم و کم کم سیاهی جلوی چشمام رو گرفت و زمین دور سرم چرخید....منتظر بودم روی زمین بیفتم اما انگار چیزی نگه ام داشته بود.....هنوز کمی هوشیار بودم.....برگشتم و با دیدن چهره تهیونگ با خیال راحت چشمام رو بستم.....حداقل خیالم راحت بود که کسی بلایی سرم نمیاره....
تهیونگ « داشتم دنبال میا میگشتم که دیدم اون ور خیابونه....خواستم صداش کنم که دیدم داره از هوش میره.....سریع خودم رو بهش رسوندم و گرفتمش.....واقعا که خیلی خری.....معلوم هست کجا داری میری؟؟....رنگش پریده بود...خیلی بی جون نگاهم کرد و بعدش چشماشو بست....آهی کشیدم و براید استایل بغلش کردم....
آیو « با تعجب به میا نگاه میکردم....دلم میخواست اونگوم رو له کنم....به خاطر حرفهایی که به من زد....چون به میا گفته بود یتیم....من کل زندگیش رو میدونستم و میفهمیدم جلوی این همه آدم چه دردی کشیده....خواستم برم اونگوم رو بزنم که کوک دستم رو گرفت....
آیو « چیه؟ تو هم میخواهی ازش حمایت کنی؟؟ ولم کن برام مهم نیست چی بهم گفته اما حق نداره دیگران رو تحقیر کنه....مخصوصا اگه اون شخص میا باشه.....
کوک « ازش حمایت نمیکنم....اما با زدنش چیزی درست نمیشه....آروم باش.....
آیو « نمیتونم.....کوک دستم رو محکم گرفت بود و سعی کردم دستم رو آزاد کنم اما نشد.....زور اون زیاد بود....برگشت و به رو به اونگوم گفت
کوک « خودت میدونی چه کار ابله هانه ای کردی؟؟؟ مطمئن باش به مدیر گزارش میدم....
اونگوم «( در حالی که اشک تمساح میریخت) اوپا اونا اومدن سراغم....من...هیق کاری نکردم.....به پدرم میگم.....دارین اشتباه میکنید
کوک « همه چیز رو با چشم خودم دیدم....در ظمن اگه به پدرت بگی و اتفاقی برای میا یا آیو بیفته.....
تهیونگ « پریدم وسط حرف کوک و گفتم « مطمئنا پدر من نفوذ بیشتری داره.....عواقب خوبی برات نداره......کوک آیو رو بزور با خودش برد....تنها چیزی که فهمیدم این بود که پدر میا ترکشون کرده.... اما اخه چرا....فعلا وقت فکر کردن به این موضوع نبود...قبل اینکه بیام خانم هانگ ازم خواست حواسم به این گوجه باشه و با وضعی که دیدم پس نیفته وسط خیابون شاهکاره.....پس سریع از سالن خارج شدم و دنبال میا گشتم.....
میا « پاهام جونی نداشت....از اینکه اینقدر ضعیف بودم و به خاطر یه حرف اینجوری بهم ریختم بدم میومد....خیلی دلم میخواست اون کسی که لیاقت اسم پدر رو نداشت رو پیدا کنم و ازش بپرسم چرا ترکمون کرد.....احساس کردم جلومو تار میبینم و کم کم سیاهی جلوی چشمام رو گرفت و زمین دور سرم چرخید....منتظر بودم روی زمین بیفتم اما انگار چیزی نگه ام داشته بود.....هنوز کمی هوشیار بودم.....برگشتم و با دیدن چهره تهیونگ با خیال راحت چشمام رو بستم.....حداقل خیالم راحت بود که کسی بلایی سرم نمیاره....
تهیونگ « داشتم دنبال میا میگشتم که دیدم اون ور خیابونه....خواستم صداش کنم که دیدم داره از هوش میره.....سریع خودم رو بهش رسوندم و گرفتمش.....واقعا که خیلی خری.....معلوم هست کجا داری میری؟؟....رنگش پریده بود...خیلی بی جون نگاهم کرد و بعدش چشماشو بست....آهی کشیدم و براید استایل بغلش کردم....
۴۲.۷k
۲۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.