part⁴¹💕🍰
دو ساعت بعد /)شرکت پدر نامجون
هه ری « مادر نامجون و خودش رفته بودن توی جلسه و قرار بود بعد از اون من با سهامدار جدید صحبت کنم تا برنامه های پدر نامجون رو خراب کنیم.... با کنجکاوی توی شرکت سرک میکشیدم که یهو به جسم سفتی برخورد کردم سرم رو که بلند کردم با دیدن شخص رو به روم مسخ شده بهش خیره شدم!
فلش بک به روز مرگ مادر هه ری //
هه ری « باورم نمیشد کسی که تمام زندگیم بود الان زیر خروار ها خاک سرد دفن شده و دیگه نمیبینمش! بغض خفه ام میکرد اما خیال دفن شدن نداشت... مشتی از خاک سرد کنارم برداشتم و بهش خیره شدم ! مادر امیدوارم اون دنیا خوشحال باشی ، یادته میگفتی هر جا برم بازم مراقبمی؟ بازم مراقبم باش... باشه؟ من همیشه به یادت میمونم
_الان خیالت راحت شد؟
هه ری « با شنیدن صدای بمش مثل همیشه بی اختیار از جا بلند شدم و به چشمای آبیش خیره شدم مثل همیشه سرد و بی احساس! تو که الان باید خوشحال باشی اینطور نیست؟
_چرا باید به خاطر مرگ خواهرم خوشحال باشم؟
هه ری « ارثی که این همه به خاطرش مادرم رو آزار دادی به چنگ میاری! دلیل خوبیه نه؟
_هر اتفاقی بین من و اون اوفتاده باشه بازم برام عزیز بود احمق!
هه ری « الان برای چی اومدی؟ اومدی مطمئن شی مرده یا منم باهاش دفن کنی؟
_حق وداع با خواهر عزیزمم ندارم؟
هه ری « بی حرف کنار ایستادم و اونم به بادیگارد هاش اشاره کرد عقب وایسن! ترسیدی بخورمت با این همه بادیگارد اومدی؟
_*خنده.... حرفهای خنده داری میزنی بچه! البته فقط شش سال از من کوچکتری اما مغز بچه دو ساله رو داری
هه ری « تو خوبی! اگه وداعتون تموم شده تشریف ببرین
_حالا میخواهی چیکار کنی؟
هه ری « به تو ربطی داره؟
_تنها کسی که داری منم! پس به من ربط داره
هه ری « نترس کاری نمیکنم آبروت بره دایی جان
_خیلی خب ولی اینو بدون با کوچکترین خطا برمیگردی به عمارت! اون موقع شده دست و پاتو ببندم نمیزارم با آبروی خاندان بازی کنی!
هه ری « *خنده... میشه زودتر از جلوی چشمم دور شی؟ فضای اینجا با وجود تو خفه کننده میشه
_اون زبون درازتم به موقعش کوتاه میکنم پارک هه ری!
پایان فلش بک //
هه ری « نه... تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
یوشین « مشتاق دیدار پارک هه ری
هه ری « دایی یوشین! اون لحظه نفهمیدم فرمان فرار مسخره از کجا ظاهر شد! اما دوتا پا داشتم و دو تا دیگه قرض گرفتم و عین جت از اونجا فرار کردم.... صدای قدم هاش رو میشنیدم و نمیفهمیدم این کوه غرور چرا داره میدوئه دنبال من ! ظاهرا سر و صدای بدی ایجاد شده بود چون نامجون و مادرش هم بیرون اومدن و با دیدن من دهنشون باز مونده بود! خودمم نمیدونم چطوری با اون کفش ها عین اسب میدویدم .... نامجون مکان امن من بود و با دیدنش سریع پریدم بغلش ...
هه ری « مادر نامجون و خودش رفته بودن توی جلسه و قرار بود بعد از اون من با سهامدار جدید صحبت کنم تا برنامه های پدر نامجون رو خراب کنیم.... با کنجکاوی توی شرکت سرک میکشیدم که یهو به جسم سفتی برخورد کردم سرم رو که بلند کردم با دیدن شخص رو به روم مسخ شده بهش خیره شدم!
فلش بک به روز مرگ مادر هه ری //
هه ری « باورم نمیشد کسی که تمام زندگیم بود الان زیر خروار ها خاک سرد دفن شده و دیگه نمیبینمش! بغض خفه ام میکرد اما خیال دفن شدن نداشت... مشتی از خاک سرد کنارم برداشتم و بهش خیره شدم ! مادر امیدوارم اون دنیا خوشحال باشی ، یادته میگفتی هر جا برم بازم مراقبمی؟ بازم مراقبم باش... باشه؟ من همیشه به یادت میمونم
_الان خیالت راحت شد؟
هه ری « با شنیدن صدای بمش مثل همیشه بی اختیار از جا بلند شدم و به چشمای آبیش خیره شدم مثل همیشه سرد و بی احساس! تو که الان باید خوشحال باشی اینطور نیست؟
_چرا باید به خاطر مرگ خواهرم خوشحال باشم؟
هه ری « ارثی که این همه به خاطرش مادرم رو آزار دادی به چنگ میاری! دلیل خوبیه نه؟
_هر اتفاقی بین من و اون اوفتاده باشه بازم برام عزیز بود احمق!
هه ری « الان برای چی اومدی؟ اومدی مطمئن شی مرده یا منم باهاش دفن کنی؟
_حق وداع با خواهر عزیزمم ندارم؟
هه ری « بی حرف کنار ایستادم و اونم به بادیگارد هاش اشاره کرد عقب وایسن! ترسیدی بخورمت با این همه بادیگارد اومدی؟
_*خنده.... حرفهای خنده داری میزنی بچه! البته فقط شش سال از من کوچکتری اما مغز بچه دو ساله رو داری
هه ری « تو خوبی! اگه وداعتون تموم شده تشریف ببرین
_حالا میخواهی چیکار کنی؟
هه ری « به تو ربطی داره؟
_تنها کسی که داری منم! پس به من ربط داره
هه ری « نترس کاری نمیکنم آبروت بره دایی جان
_خیلی خب ولی اینو بدون با کوچکترین خطا برمیگردی به عمارت! اون موقع شده دست و پاتو ببندم نمیزارم با آبروی خاندان بازی کنی!
هه ری « *خنده... میشه زودتر از جلوی چشمم دور شی؟ فضای اینجا با وجود تو خفه کننده میشه
_اون زبون درازتم به موقعش کوتاه میکنم پارک هه ری!
پایان فلش بک //
هه ری « نه... تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
یوشین « مشتاق دیدار پارک هه ری
هه ری « دایی یوشین! اون لحظه نفهمیدم فرمان فرار مسخره از کجا ظاهر شد! اما دوتا پا داشتم و دو تا دیگه قرض گرفتم و عین جت از اونجا فرار کردم.... صدای قدم هاش رو میشنیدم و نمیفهمیدم این کوه غرور چرا داره میدوئه دنبال من ! ظاهرا سر و صدای بدی ایجاد شده بود چون نامجون و مادرش هم بیرون اومدن و با دیدن من دهنشون باز مونده بود! خودمم نمیدونم چطوری با اون کفش ها عین اسب میدویدم .... نامجون مکان امن من بود و با دیدنش سریع پریدم بغلش ...
۵۷.۸k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.